فیک (شانس دوباره) پارت بیست و هفتم
رفتیم پایین و نشستیم باهم صحبت کنیم.مین هی و مین جون هم بالا موندن.نشستیم روی مبل که لیانا گفت:از شما چه خبر؟ببخشید که فوضولی میکنما.منظورم اینه که رابطتون چطوره؟ینی دوباره ازدواج می کنید؟
گفتم:ببینیم...
که جونگکوک پرید وسط حرفم و گفت:آره
دوباره گفتم:ببینیم چی میشه.
لیانا:آها.به بچه ها هم گفتین دیگه ینی...
گفتم:آره همه چیو توضیح دادم براشون.
که زنگ در خورد.خواستم بلند شم و باز کنم که جونگکوک گفت:وایسا.من میرم.تو بشین.
و دستشو برد توی جیبش دقیقا جایی که اسلحه بود.و رفت سمت در.گفتم:بابا اوففف...توام.
و تند تند رفتم سمت در و بازش کردم که دیدم جیمین بود.جونگکوک خیلی زود اسلحه شو قایم کرد چون بالاخره جیمین پلیس بود.به جونگکوک گفتم:دیدی کسی نبود؟
جیمین گفت:من هیچکس حساب میشم؟
گفتم:نه آخه جونگکوک فک کرد آدم خطرناکی پشت دره.
لیانا هنوز تو پذیرایی نشسته بود.جیمین گفت:میتونم بیام تو؟
گفتم:آره فقط بزار قبل از رفتن بهت اینو بگم که سکته نکنی...لیانا اینجاعه.
گفت:عه جدی میگی؟نصف شبی انرژی گرفتماا.
رفت تو و به لیانا سلام کرد و لیانا هم همینطور.لیانا روی مبل دو نفره نشسته بود،جیمین روی یک نفره،جونگکوک هم یه نفره و منم که کنار لیانا بودم.یهو یچیزی به فکرم زد و گفتم:جیمین...بیا جامونو عوض کنیم.من عادت ندارم رو این مبله بشینم.
بعد جامونو عوض کردیم و من سر بحثو باز کردم و گفتم:لیانا...قصد ازدواج کردن نداری؟بابا خسته شدم انقد تنها دیدمت.
لیانا گفت:نه...عادت کن به این وضع.
جیمین:ولی تنها بودن بده که.
لیانا:من عادت کردم...تو داستان گذشتهی منو نمیدونی.شما هم بهش عادت کنید.تنهایی برای من بهتره.
گفتم:ولی لیانا اون گذشته بود.آدم صادق،خوش قیافه(به جیمین اشاره کردم) و جذاب زیاد پیدا میشه.
تو همین بحثا بودیم که گوشیم زنگ خورد.داداشم؟اره داداشم بود ولی الان آخه؟خیلی وقته بهم زنگ نزده و در ضمن یادتونه میخواستیم بریم ایتالیا؟چون اون ایتالیا زندگی میکرد این تصمیم و گرفتیم.ازینا بگذریم.دلم براش تنگ شده بود ولی اگه میفهمید جونگکوک برگشته خیلی عصبانی میشد چون منو اون موقع ول کرده بود،از دستش خیلی عصبانی بود.جواب دادم و گفتم:سلام داداش.خوبی؟
گفت:سلام خانم خانما.چه خبرا؟خوبی؟
گفتم:خوبم مرسی.
گفت:مین هی و مین جون چیکار میکنن؟اونا خوبن؟
گفتم:آره هردوشون دارن بالا بازی میکنن...
بچه ها به دلایلی من اسم (بنگچان) رو به (لیسوهو) تغییر میدم توی همه ی قسمتا.
«لایک،فالو،کامنت»✨
گفتم:ببینیم...
که جونگکوک پرید وسط حرفم و گفت:آره
دوباره گفتم:ببینیم چی میشه.
لیانا:آها.به بچه ها هم گفتین دیگه ینی...
گفتم:آره همه چیو توضیح دادم براشون.
که زنگ در خورد.خواستم بلند شم و باز کنم که جونگکوک گفت:وایسا.من میرم.تو بشین.
و دستشو برد توی جیبش دقیقا جایی که اسلحه بود.و رفت سمت در.گفتم:بابا اوففف...توام.
و تند تند رفتم سمت در و بازش کردم که دیدم جیمین بود.جونگکوک خیلی زود اسلحه شو قایم کرد چون بالاخره جیمین پلیس بود.به جونگکوک گفتم:دیدی کسی نبود؟
جیمین گفت:من هیچکس حساب میشم؟
گفتم:نه آخه جونگکوک فک کرد آدم خطرناکی پشت دره.
لیانا هنوز تو پذیرایی نشسته بود.جیمین گفت:میتونم بیام تو؟
گفتم:آره فقط بزار قبل از رفتن بهت اینو بگم که سکته نکنی...لیانا اینجاعه.
گفت:عه جدی میگی؟نصف شبی انرژی گرفتماا.
رفت تو و به لیانا سلام کرد و لیانا هم همینطور.لیانا روی مبل دو نفره نشسته بود،جیمین روی یک نفره،جونگکوک هم یه نفره و منم که کنار لیانا بودم.یهو یچیزی به فکرم زد و گفتم:جیمین...بیا جامونو عوض کنیم.من عادت ندارم رو این مبله بشینم.
بعد جامونو عوض کردیم و من سر بحثو باز کردم و گفتم:لیانا...قصد ازدواج کردن نداری؟بابا خسته شدم انقد تنها دیدمت.
لیانا گفت:نه...عادت کن به این وضع.
جیمین:ولی تنها بودن بده که.
لیانا:من عادت کردم...تو داستان گذشتهی منو نمیدونی.شما هم بهش عادت کنید.تنهایی برای من بهتره.
گفتم:ولی لیانا اون گذشته بود.آدم صادق،خوش قیافه(به جیمین اشاره کردم) و جذاب زیاد پیدا میشه.
تو همین بحثا بودیم که گوشیم زنگ خورد.داداشم؟اره داداشم بود ولی الان آخه؟خیلی وقته بهم زنگ نزده و در ضمن یادتونه میخواستیم بریم ایتالیا؟چون اون ایتالیا زندگی میکرد این تصمیم و گرفتیم.ازینا بگذریم.دلم براش تنگ شده بود ولی اگه میفهمید جونگکوک برگشته خیلی عصبانی میشد چون منو اون موقع ول کرده بود،از دستش خیلی عصبانی بود.جواب دادم و گفتم:سلام داداش.خوبی؟
گفت:سلام خانم خانما.چه خبرا؟خوبی؟
گفتم:خوبم مرسی.
گفت:مین هی و مین جون چیکار میکنن؟اونا خوبن؟
گفتم:آره هردوشون دارن بالا بازی میکنن...
بچه ها به دلایلی من اسم (بنگچان) رو به (لیسوهو) تغییر میدم توی همه ی قسمتا.
«لایک،فالو،کامنت»✨
۱۴.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.