the building infogyg پارت62
#the_building_infogyg #پارت62
آچا
ریتسکا:دیونه شدی
من:چرا نمیفهمی دیگه تحمل ندارم ببینم
به خاطر من کسی میمره ریتسکا
برادرت برای اینکه تورومجازات کنن
میکشن درک کن بعدم تو قول دادی
همتون یادتو باشه چی گفتم
می.یونگ:نامردیه
من:من این فکر احمقانه رو توسرتون
انداختم
به سمت کاخ رفتیم
ریکا:آچا بیا بریم من نجاتت میدم
من:تا کجا می خوایی بریم نمیشه درک
کن ریکا لطفا
بعد از رفتن ریتسکا وقتی پرسید
ترسیدم نگن داد زدم بگین دیگه
دخترا:بله..سر..سرورم
با هر ضربه شلاقش تا قش میرفتم اما
وقتی جیغ دخترا رو شنیدم خم به
ابروم نیاوردم اگه پدر من بچه تو بوده
همون بهتر که مردش خوشحالم که
پدرم شبیه تو نبوده حتی یه درصد
انتقام تک تک اشکایی دوستامو میگیرم
ازت تو تنفر داری از من من دوبرابر
اونو پرورش میدم کاری میکنم یه روز
به پام بیفتی که نکشمت فقط کافیه
بفهمم چطوری میمری خودم این لطف
رو درحق همه میکنم و از وجودت
راحتشون میکنم نشستم رویی تخت چان از شدت درد
چشام نمیتونستم بازکنم اصلا که یهو
خیسی چیزی رو رویی پشتم احساس
کردم
من:هیع داری چیکار میکنی؟!
چان درحالی که دور دهنش خونی بود
چان:اینطوری زودتر از داروها خوب
میشه
من:نمیخوام
دستشو گذاشت جلویی دهنم دوباره
خیسی زبونشو رویی کمرم حس کردم
از رویی سردی و خیس بودنش صاف
میشدم دوباره برمیگشتم به حالت قبلم
بدنم داغ شدش از خودم بدم میومد
دیگه دستشو از رویی دهنم برداشت برام عادی شد بود بعد چنددیقه رفت
تویی دستشویی سریع از تویی کیفم
لباس آستین بلندمو برداشتم پوشیدم
نمیتونستم رویی کمرم بخوابم رویی
شکمم دراز کشیدم به کارش فک
میکردم بدنم داغ میکرد
چان:چرا فرار کردین؟!
من:برای اینکه نجات پیداکنیم!
چان:مگه نگفتم بفهمم کدومتون خاصه
آزادتون میکنم برین
من:دروغ هات تموم شد
چان:منظورت چیه؟!
نشستم سرجام که دوباره کمرم تیر کشید چان اومد سمتم
سرحرفاتون میمونین خودت واقعاقبول
دارین خودتونو که منی که از هردویی
شماها بدقولی دیدم اینو قبول کنم
باجون دوستام بازی کنم شوخی نکن
باهام
چان:من قولم قوله
من:هع آره دیدم بس کن شب بخیر
درضمن از این به بعد باید چهارچشمی
منو بپایی چون از هرفرصتی برایی
فرار از دست تو پدربزرگت استفاده
میکنم
چان:من متأسفم...
من:تو نیاز نیست متأسف باشی زخمیه
که افتاده شب بخیر
خوابیدم پتو رو کشیدم تا فرق سرم
من:همونجا بمون منظورم اینه شماها چرا دارم سرچان حرص بابابزرگش رو
خالی میکنم اونکه گناهی نداره اما
غرورم اجازه نمیداد معذرت بخوام
آچا
ریتسکا:دیونه شدی
من:چرا نمیفهمی دیگه تحمل ندارم ببینم
به خاطر من کسی میمره ریتسکا
برادرت برای اینکه تورومجازات کنن
میکشن درک کن بعدم تو قول دادی
همتون یادتو باشه چی گفتم
می.یونگ:نامردیه
من:من این فکر احمقانه رو توسرتون
انداختم
به سمت کاخ رفتیم
ریکا:آچا بیا بریم من نجاتت میدم
من:تا کجا می خوایی بریم نمیشه درک
کن ریکا لطفا
بعد از رفتن ریتسکا وقتی پرسید
ترسیدم نگن داد زدم بگین دیگه
دخترا:بله..سر..سرورم
با هر ضربه شلاقش تا قش میرفتم اما
وقتی جیغ دخترا رو شنیدم خم به
ابروم نیاوردم اگه پدر من بچه تو بوده
همون بهتر که مردش خوشحالم که
پدرم شبیه تو نبوده حتی یه درصد
انتقام تک تک اشکایی دوستامو میگیرم
ازت تو تنفر داری از من من دوبرابر
اونو پرورش میدم کاری میکنم یه روز
به پام بیفتی که نکشمت فقط کافیه
بفهمم چطوری میمری خودم این لطف
رو درحق همه میکنم و از وجودت
راحتشون میکنم نشستم رویی تخت چان از شدت درد
چشام نمیتونستم بازکنم اصلا که یهو
خیسی چیزی رو رویی پشتم احساس
کردم
من:هیع داری چیکار میکنی؟!
چان درحالی که دور دهنش خونی بود
چان:اینطوری زودتر از داروها خوب
میشه
من:نمیخوام
دستشو گذاشت جلویی دهنم دوباره
خیسی زبونشو رویی کمرم حس کردم
از رویی سردی و خیس بودنش صاف
میشدم دوباره برمیگشتم به حالت قبلم
بدنم داغ شدش از خودم بدم میومد
دیگه دستشو از رویی دهنم برداشت برام عادی شد بود بعد چنددیقه رفت
تویی دستشویی سریع از تویی کیفم
لباس آستین بلندمو برداشتم پوشیدم
نمیتونستم رویی کمرم بخوابم رویی
شکمم دراز کشیدم به کارش فک
میکردم بدنم داغ میکرد
چان:چرا فرار کردین؟!
من:برای اینکه نجات پیداکنیم!
چان:مگه نگفتم بفهمم کدومتون خاصه
آزادتون میکنم برین
من:دروغ هات تموم شد
چان:منظورت چیه؟!
نشستم سرجام که دوباره کمرم تیر کشید چان اومد سمتم
سرحرفاتون میمونین خودت واقعاقبول
دارین خودتونو که منی که از هردویی
شماها بدقولی دیدم اینو قبول کنم
باجون دوستام بازی کنم شوخی نکن
باهام
چان:من قولم قوله
من:هع آره دیدم بس کن شب بخیر
درضمن از این به بعد باید چهارچشمی
منو بپایی چون از هرفرصتی برایی
فرار از دست تو پدربزرگت استفاده
میکنم
چان:من متأسفم...
من:تو نیاز نیست متأسف باشی زخمیه
که افتاده شب بخیر
خوابیدم پتو رو کشیدم تا فرق سرم
من:همونجا بمون منظورم اینه شماها چرا دارم سرچان حرص بابابزرگش رو
خالی میکنم اونکه گناهی نداره اما
غرورم اجازه نمیداد معذرت بخوام
۶.۶k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.