the building infogyg پارت60
#the_building_infogyg #پارت60
(از زبون نویسنده)
آچا:من شخص خاصم نمیتونم بیام
که یهو رویی دروازه مثل گلایی خاردار
حفاظ کشی شدش
ریکا:مهرموم شدش فهمیدن
ریتسکا:دارن بهوش میان چیکا کنیم
آچا:گفتم برین دیدین چیشد تو این
دودیقه الآن همتون نجات پیدا کرده
بودین
دخترا مصطرب بودن چطوری میتونن
خودشون نجات بدن از این مهلکه
می.هی شروع کرد به گریه کردن رکسانا:تموم شدش
ریتسکا:ریکا تو این طلسمو بلد نیستی
بشکنی
ریکا:نه این مخصوص جادوگران
خاندان خوناشاماست مخفی من بلد
نیستم
سوک:حداقل میدونیم باهم میمیریم
آچا:چرند نگین یه کاری میکنیم من همه
چیزو به گردن میگردم ریتسکا یه
چیزی بگم انجامش میدی قول میدی
ریتسکا که اشکاش میریخت
ریتسکا:آره قول میدم
آچا:دستامونو ببندو مارو به سمت قلعه
ببر
ریکا:دیونه شدی دختره آچا:میخوام از نابودی دوستام
عزیزانشون جلوگیری کنم همین
***///***///***
چان
من:چیشد
بک:انجام شدش!
جیهوپ:باید بگیم به پادشاه
یونگ:پادشاه اومد
پدربزرگ خوشحال بودش
پسرا:خوش برگشتید سرورم
پدربزرگ:ممنونم پسرا خوب شاهزاده
چانیول اون پنج نفر کجا هستن
من:فرار فرار کردن
پادشاه:چیییی؟
تهیونگ:اما دروازه رو مهروموم کردیم پدربزرگ:جشن داره تموم میشه برید
بیاریدشون همین حالا
من:اطاعت. پادشاه
پدربزرگ:نه رفتن ناگهانی شما قدرت
مارو پایین میاره بمونید بعد از اتمام
جشن برید
ما:اطاعت
جشن تموم شد به سرعت به سمت
دروازه رفتیم که در کاخ باز شدش
دخترا بادستایی بسته اومدن داخل
پدربزرگ:توکی هستی اینا کین
ریتسکا:این میخواستن فرا کنن من
آوردمشون
پدربزرگ:تو جزء کدوم خاندانی دختر جوان
ریتسکا:کیم_کیم نامجون
پدربزرگ:اوه رده سوم به خاطر این
خدمتت تورو به خاندان رد دوم ارتقا
میدم میتونی بری
ریتسکا:بااجازه سرورم متأسفم آچا
آچا لبخندی زد دخترا هم همینطور
(از زبون نویسنده)
آچا:من شخص خاصم نمیتونم بیام
که یهو رویی دروازه مثل گلایی خاردار
حفاظ کشی شدش
ریکا:مهرموم شدش فهمیدن
ریتسکا:دارن بهوش میان چیکا کنیم
آچا:گفتم برین دیدین چیشد تو این
دودیقه الآن همتون نجات پیدا کرده
بودین
دخترا مصطرب بودن چطوری میتونن
خودشون نجات بدن از این مهلکه
می.هی شروع کرد به گریه کردن رکسانا:تموم شدش
ریتسکا:ریکا تو این طلسمو بلد نیستی
بشکنی
ریکا:نه این مخصوص جادوگران
خاندان خوناشاماست مخفی من بلد
نیستم
سوک:حداقل میدونیم باهم میمیریم
آچا:چرند نگین یه کاری میکنیم من همه
چیزو به گردن میگردم ریتسکا یه
چیزی بگم انجامش میدی قول میدی
ریتسکا که اشکاش میریخت
ریتسکا:آره قول میدم
آچا:دستامونو ببندو مارو به سمت قلعه
ببر
ریکا:دیونه شدی دختره آچا:میخوام از نابودی دوستام
عزیزانشون جلوگیری کنم همین
***///***///***
چان
من:چیشد
بک:انجام شدش!
جیهوپ:باید بگیم به پادشاه
یونگ:پادشاه اومد
پدربزرگ خوشحال بودش
پسرا:خوش برگشتید سرورم
پدربزرگ:ممنونم پسرا خوب شاهزاده
چانیول اون پنج نفر کجا هستن
من:فرار فرار کردن
پادشاه:چیییی؟
تهیونگ:اما دروازه رو مهروموم کردیم پدربزرگ:جشن داره تموم میشه برید
بیاریدشون همین حالا
من:اطاعت. پادشاه
پدربزرگ:نه رفتن ناگهانی شما قدرت
مارو پایین میاره بمونید بعد از اتمام
جشن برید
ما:اطاعت
جشن تموم شد به سرعت به سمت
دروازه رفتیم که در کاخ باز شدش
دخترا بادستایی بسته اومدن داخل
پدربزرگ:توکی هستی اینا کین
ریتسکا:این میخواستن فرا کنن من
آوردمشون
پدربزرگ:تو جزء کدوم خاندانی دختر جوان
ریتسکا:کیم_کیم نامجون
پدربزرگ:اوه رده سوم به خاطر این
خدمتت تورو به خاندان رد دوم ارتقا
میدم میتونی بری
ریتسکا:بااجازه سرورم متأسفم آچا
آچا لبخندی زد دخترا هم همینطور
۴.۶k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.