the building infogyg پارت61
#the_building_infogyg #پارت61
چانیول
پدربزرگ:خوب همتون تنبیه میشید
بک اومد چیزی بگه که تهیونگ جلوشو
گرفت که حرف آچا باعث شدش
چشمایی هممون از تعجب باز بمونه
آچا:من تمام اینکارو کردم دوستام سعی
داشتن بهم بفهمونن کارم بی فایدست
اما من توجه ای به حرفاشون نکردم مجبورشون کردم همراهم بیان
داشت دروغ میگفت معلوم بود اما چرا
بقیشون حرفی نمیزدن
پدربزرگ:این دختره درست میگه
دخترا سرشون تکون دادن
پدربزرگ:نشنیدم
آچا:بگین دیگه!
دخترا:بله سر..سرورم
پدربزرگ:یوکی دستاشونو بازکن جزء
این یکی
یوکی:اطاعت پادشاه
دستایی دخترا رو بازکرد هرکدومشون
رفتن جایی پسرا
پادشاه:یوکی شلاق
من:پدربزرگ...
پدربزرگ:تو دخالت نکن چان خوب پس
توبودی سرتو بگیر بالا
آچا با تنفر سرشوگرفت بالا پدربزرگ
یک صحنه مات موند چرا؟! عصبی
شدش لباس آچا از پشت باز بود شلاق
کوبند پشتش جیغ دخترا هوا رفت
چشمامو بستم
می.هی:نکن اذیتش نکن
رکسانا:آچا خواهری
گریه میکردن اما آچا آخ هم نمیگفت
پدربزرگ:التماس کن ببخشمت
آچا:مادرم بهم یاد نداده دربرابر کاری
که مطمئنم درسته از کسی عذر خواهی
کنم
اینکار پدربزرگ بیشتر آتیش زدش شلاق محکم تر کوبند که باعث شدش
از پشت آچا شکافته بشه خون بریزه
می.یونگ بااشک:یونگ توروخدا
جلوشونو بگیر
سوک:کشتش
اومدن برن سمت پدربزرگ که پسرا
گرفتنشون
می.هی:توروخدا چان داره خوناش
میرع میمیرع که
من:پدربزرگ بس کنین لطفا..
پدربزرگ انگار که آروم شده بود شلاق
آورد پایین
پدربزرگ:دخترا رو ببرین کاخ هایی
خودتون این یکی اینجا میمونه تا من
ز سفرم بگردم
من:امشب میرید..
پدربزرگ:آره..ببرش پیش خودت
میتونید برید
ما:اطاعت
پسرا دخترا رو بردن پدربزرگ رفتش
رفتم کمکش کنم
آچا:نیازی به کمکت ندارم خودم میتونم
بلند شدش چشماشو از درد محکم
فشار دادش
رکسانا:آچا
آچا:برید لطفا پسرا ببریدشون
به سمت اتاقم رفتش نشست رویی
دنبالش رفتم نشست رویی تخت چاره
ای نبود اگه زخمش بسته نشه سریع از
فرط خونریزی میمره رفتم پشتش
چانیول
پدربزرگ:خوب همتون تنبیه میشید
بک اومد چیزی بگه که تهیونگ جلوشو
گرفت که حرف آچا باعث شدش
چشمایی هممون از تعجب باز بمونه
آچا:من تمام اینکارو کردم دوستام سعی
داشتن بهم بفهمونن کارم بی فایدست
اما من توجه ای به حرفاشون نکردم مجبورشون کردم همراهم بیان
داشت دروغ میگفت معلوم بود اما چرا
بقیشون حرفی نمیزدن
پدربزرگ:این دختره درست میگه
دخترا سرشون تکون دادن
پدربزرگ:نشنیدم
آچا:بگین دیگه!
دخترا:بله سر..سرورم
پدربزرگ:یوکی دستاشونو بازکن جزء
این یکی
یوکی:اطاعت پادشاه
دستایی دخترا رو بازکرد هرکدومشون
رفتن جایی پسرا
پادشاه:یوکی شلاق
من:پدربزرگ...
پدربزرگ:تو دخالت نکن چان خوب پس
توبودی سرتو بگیر بالا
آچا با تنفر سرشوگرفت بالا پدربزرگ
یک صحنه مات موند چرا؟! عصبی
شدش لباس آچا از پشت باز بود شلاق
کوبند پشتش جیغ دخترا هوا رفت
چشمامو بستم
می.هی:نکن اذیتش نکن
رکسانا:آچا خواهری
گریه میکردن اما آچا آخ هم نمیگفت
پدربزرگ:التماس کن ببخشمت
آچا:مادرم بهم یاد نداده دربرابر کاری
که مطمئنم درسته از کسی عذر خواهی
کنم
اینکار پدربزرگ بیشتر آتیش زدش شلاق محکم تر کوبند که باعث شدش
از پشت آچا شکافته بشه خون بریزه
می.یونگ بااشک:یونگ توروخدا
جلوشونو بگیر
سوک:کشتش
اومدن برن سمت پدربزرگ که پسرا
گرفتنشون
می.هی:توروخدا چان داره خوناش
میرع میمیرع که
من:پدربزرگ بس کنین لطفا..
پدربزرگ انگار که آروم شده بود شلاق
آورد پایین
پدربزرگ:دخترا رو ببرین کاخ هایی
خودتون این یکی اینجا میمونه تا من
ز سفرم بگردم
من:امشب میرید..
پدربزرگ:آره..ببرش پیش خودت
میتونید برید
ما:اطاعت
پسرا دخترا رو بردن پدربزرگ رفتش
رفتم کمکش کنم
آچا:نیازی به کمکت ندارم خودم میتونم
بلند شدش چشماشو از درد محکم
فشار دادش
رکسانا:آچا
آچا:برید لطفا پسرا ببریدشون
به سمت اتاقم رفتش نشست رویی
دنبالش رفتم نشست رویی تخت چاره
ای نبود اگه زخمش بسته نشه سریع از
فرط خونریزی میمره رفتم پشتش
۴.۷k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.