به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
بعد این که تمام چادر ها رو رفتیم کلی خرید کردیم.به سمت چادر سوم برگشتیم و پشت یکی از میز هاش نشستیم.دختر بچه ناز تقریباً ۹»۱۰سالی به سمتمون آومد و خانومانه گفت
(دختر)چی میل دارید.
(دیانا)گوگودی چقدر تو نازی
(دختر) لطفاً دارید خانوم.
(من)خوب خانوم کوچولو چی دارید؟
(دختر)من کوچولو نیستم
به دیانا نگاه کردم و خندیدم که چش قری بهم رفت و گفت
(دیانا)درسته ن تو کوچولوی ن من این دیونست
موافقی
دختری سری بتکون داد و با هم خندیدن.
واقعا که ما رو باش دیونه خم شدیم.
(دیانا)حالا برو و بهشون بگو اون خشمزه ترینه رو برامون بیارن لطفاً
(دختره) باش الان میرم
بعد چند مین غذا رو آوردن و باید بگم واقعا خوشمزه بود و حرف نداشت.
بعد خوردن غذا مثل بقیه یه جای پیدا کردیم و نشستیم به تماشای رقص محلی زیبا.
دیانا سرش رو روی شونم گذاشت و زمزمه وار گفت
(دیانا)ممنون یادم رفت که چقدر زندگی مبهمه
لبخندی زدم و سرم رو روی سرش گذاشتم.
من واقعا این دختر رو از ته قلب دوست دارم.
با تمام وجود میپرستنش
دوباره به نمایش آتیش بازی روبه روم خیره شدم که بعد ده دقیقه متوجه شدم دیانا خوابه.
(من)چطوری میتونی آنقدر بخوابی آخه بچه ؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
دیانا رو توی بغلم گرفتم و به سمت ماشین رفتم.
در ماشین رو با سختی باز کردم و بعد این که مطمئن شدم جاش روی سندلی راحته پشت فرمون نشستم و راه افتادم به سمت ویلا.
بعد ۱۵مین که رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم دوباره خواستم دیانا رو بغل کنم ببرمش که تکونی خورد و بیدار شد.
(دیانا)ایمجا کجاست من کجام؟
خندی کردم و گفتم
(من)اینجا ویلاست تو ویلای
(دیانا)اها کی خوابم برد؟
(من)یه نیم ساعت بعد تماشای رقص
اهانی گفت از ماشین پیاده شد.
به سمت اتاق هامون رفتیم و با یه شب بخیر از هم جدا شدیم.بعد این که لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و بعد مرور تلخ و شیرینی های امروز به خواب رفتم.
پارت-۶۵
ارسلان
بعد این که تمام چادر ها رو رفتیم کلی خرید کردیم.به سمت چادر سوم برگشتیم و پشت یکی از میز هاش نشستیم.دختر بچه ناز تقریباً ۹»۱۰سالی به سمتمون آومد و خانومانه گفت
(دختر)چی میل دارید.
(دیانا)گوگودی چقدر تو نازی
(دختر) لطفاً دارید خانوم.
(من)خوب خانوم کوچولو چی دارید؟
(دختر)من کوچولو نیستم
به دیانا نگاه کردم و خندیدم که چش قری بهم رفت و گفت
(دیانا)درسته ن تو کوچولوی ن من این دیونست
موافقی
دختری سری بتکون داد و با هم خندیدن.
واقعا که ما رو باش دیونه خم شدیم.
(دیانا)حالا برو و بهشون بگو اون خشمزه ترینه رو برامون بیارن لطفاً
(دختره) باش الان میرم
بعد چند مین غذا رو آوردن و باید بگم واقعا خوشمزه بود و حرف نداشت.
بعد خوردن غذا مثل بقیه یه جای پیدا کردیم و نشستیم به تماشای رقص محلی زیبا.
دیانا سرش رو روی شونم گذاشت و زمزمه وار گفت
(دیانا)ممنون یادم رفت که چقدر زندگی مبهمه
لبخندی زدم و سرم رو روی سرش گذاشتم.
من واقعا این دختر رو از ته قلب دوست دارم.
با تمام وجود میپرستنش
دوباره به نمایش آتیش بازی روبه روم خیره شدم که بعد ده دقیقه متوجه شدم دیانا خوابه.
(من)چطوری میتونی آنقدر بخوابی آخه بچه ؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
دیانا رو توی بغلم گرفتم و به سمت ماشین رفتم.
در ماشین رو با سختی باز کردم و بعد این که مطمئن شدم جاش روی سندلی راحته پشت فرمون نشستم و راه افتادم به سمت ویلا.
بعد ۱۵مین که رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم دوباره خواستم دیانا رو بغل کنم ببرمش که تکونی خورد و بیدار شد.
(دیانا)ایمجا کجاست من کجام؟
خندی کردم و گفتم
(من)اینجا ویلاست تو ویلای
(دیانا)اها کی خوابم برد؟
(من)یه نیم ساعت بعد تماشای رقص
اهانی گفت از ماشین پیاده شد.
به سمت اتاق هامون رفتیم و با یه شب بخیر از هم جدا شدیم.بعد این که لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و بعد مرور تلخ و شیرینی های امروز به خواب رفتم.
پارت-۶۵
۲.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.