به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
وارد اتاقم شدم و بعد این که رفتم حموم و لباسام رو پوشیدم روی تخت دراز گشیدم.
و به امروز فکر کردم.
کنار ارسلان من آرامشی دارم که هیچ جای دیگی ندارمش دوست دارم کنارش باشم شاید...شاید جای ارسلان هر کس دیگی بود و اون داستان رو برام تعریف میکرد باورش نمیکردم شاید اصلا اگر جای ارسلان یه شخص دیگه بود که دچار همچین بیماری میشد و امروز سعی داشت منو بکشه نمیبخشیدمش و الان تو این ویلا نبود.
دیگه شک ندارم که ارسلان برای من یه فرد خاصه.
یه فرد خاص که چه عرض کنم واقعا نمیدونم احساسم چیه نمیدونم دوستیه.رفاقته یا یا حتا عشقه.....
تو همین فکر ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
الان روز چهارمیه که ما شمالیم
دیروز ارسلان کلان کار کرد و ما بیرون نرفتیم ولی امروز قول داد که زود برکرده و شب بریم لب ساحل.
جلوی تلویزیون کانال ها رو بالا پایین میکردم که ارسلان آومد و خسته کنارم نشست.
(من)سلام خسته نباشی
(ارسلان)سلام ممنون خوبی؟
(من)اهوم تو خوبی تموم شد؟
(ارسلان) خوبم,اره تموم شد
دوتا دست هام رو به هم کوبیدم و این بچه ها با ذوق گفتم
(من)پس بریم گردش؟
(ارسلان)میگم بچی نارحت میشی باشو حاضر شو منم یه دوش بگیرم بریم جنگل یه دور بزنیم و بعدشم بیرم ساحل.
سری از جام بلند شدم و پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم.
وار اتاقم شدم و لباس هام رو عوض کردم.
یه تینت زدم و دیگه تمام.
از اتاق بیرون رفتم و تقی به در اتاق ارسلان زدم که جوابی نداد حتما هنوز حمومه.
در اتاقش رو باز کردم و کلم رو بردم داخل با ارسلان که با بالا تنه برهنه روی تخت خوابش برده بود و مواجه شدم.
حتما خیلی خسته شده دیشب هم هول هوش ساعت ۳بیدار شدم تا برم آشپز خونه آب بخور متوجه شدم بیداره و احتمالا تا نصف شب کار میگرده.
نباید به تفریح زیاد اسرار میکردم.
وارد اتاق شدم و پتو رو روش کشیدم چطور میتونه اینجوری بخوابه اونم تو پاییز.
جلوی تختش نشستم و شروع کردم به آنالیز صورتش.
دستم رو سمت موهاش بردم و کمی بهاشون بازی کردم که ناگهان چشاش باز شد.
دوباره عجیب نگام میگرد.
این....این ارسلان نبود بلکه کامران بود.
من نگاه ارسلان رو خوب تشخیص میدم و این ارسلان نبود.
پارتـ-۶۶
دیانا
وارد اتاقم شدم و بعد این که رفتم حموم و لباسام رو پوشیدم روی تخت دراز گشیدم.
و به امروز فکر کردم.
کنار ارسلان من آرامشی دارم که هیچ جای دیگی ندارمش دوست دارم کنارش باشم شاید...شاید جای ارسلان هر کس دیگی بود و اون داستان رو برام تعریف میکرد باورش نمیکردم شاید اصلا اگر جای ارسلان یه شخص دیگه بود که دچار همچین بیماری میشد و امروز سعی داشت منو بکشه نمیبخشیدمش و الان تو این ویلا نبود.
دیگه شک ندارم که ارسلان برای من یه فرد خاصه.
یه فرد خاص که چه عرض کنم واقعا نمیدونم احساسم چیه نمیدونم دوستیه.رفاقته یا یا حتا عشقه.....
تو همین فکر ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
الان روز چهارمیه که ما شمالیم
دیروز ارسلان کلان کار کرد و ما بیرون نرفتیم ولی امروز قول داد که زود برکرده و شب بریم لب ساحل.
جلوی تلویزیون کانال ها رو بالا پایین میکردم که ارسلان آومد و خسته کنارم نشست.
(من)سلام خسته نباشی
(ارسلان)سلام ممنون خوبی؟
(من)اهوم تو خوبی تموم شد؟
(ارسلان) خوبم,اره تموم شد
دوتا دست هام رو به هم کوبیدم و این بچه ها با ذوق گفتم
(من)پس بریم گردش؟
(ارسلان)میگم بچی نارحت میشی باشو حاضر شو منم یه دوش بگیرم بریم جنگل یه دور بزنیم و بعدشم بیرم ساحل.
سری از جام بلند شدم و پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم.
وار اتاقم شدم و لباس هام رو عوض کردم.
یه تینت زدم و دیگه تمام.
از اتاق بیرون رفتم و تقی به در اتاق ارسلان زدم که جوابی نداد حتما هنوز حمومه.
در اتاقش رو باز کردم و کلم رو بردم داخل با ارسلان که با بالا تنه برهنه روی تخت خوابش برده بود و مواجه شدم.
حتما خیلی خسته شده دیشب هم هول هوش ساعت ۳بیدار شدم تا برم آشپز خونه آب بخور متوجه شدم بیداره و احتمالا تا نصف شب کار میگرده.
نباید به تفریح زیاد اسرار میکردم.
وارد اتاق شدم و پتو رو روش کشیدم چطور میتونه اینجوری بخوابه اونم تو پاییز.
جلوی تختش نشستم و شروع کردم به آنالیز صورتش.
دستم رو سمت موهاش بردم و کمی بهاشون بازی کردم که ناگهان چشاش باز شد.
دوباره عجیب نگام میگرد.
این....این ارسلان نبود بلکه کامران بود.
من نگاه ارسلان رو خوب تشخیص میدم و این ارسلان نبود.
پارتـ-۶۶
۳.۰k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.