نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۲۷
جین:ِآروم باش داداشی آروم باش (بغل کردن تهیونگ وهمراه با گریه )
دیگه بعد بغل کردن هیونگ نفهمیدم چی شد ...
"ویو ا/ت "
هنوز پشت در بودم که ارباب جین درو باز کرد .با چشم های پر اشک بهش نگاه کردم که متوجه موضوع شد و :
جین:اون از ۱۵ سالگی به این بیماری مبتلا شد ...
ا/ت:ولی چرا ؟
جین:اون بعد از طلاق مادرم با کیم درد زیادی رو تحمل کرد. مامان اونو دوست داشت و اونم به مامان وابسته بود تا اینکه مارو ول کرد و رفت ...تهیونگ از اون روز به بعد اون آدم سابق نشد و هر سال همین روز به روز میوفته .
ا/ت:که اینطور ....!
اشکام شروع به ریختن کردن ،بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم ...درو که باز کردم با سابیرینا مواجه شدم .اونم تا منو دید اومد سمتم تا دوباره سرم غر بزنه ولی بی اهمیت بهش از اتاقم اومدم بیرون به سمت اتاق مشترکم با ارباب رفتم و شروع به گریه کردن کردم .بعد از کلی گریه کردن به اتاق ارباب رفتم و کنارش نشستم :
جین:عو ا/ت توام اینجایی (موقع ورود از در)
ا/ت:حدود ۴ ساعته بی هوشه چرا به هوش نمیاد ؟
جین:الان هاست که بیدار بشه نگران نباش
ا/ت:....(به علامت تایید سرش رو بالا و پایین میکنه )
جین:ا/ت مطمئنی میخوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟هنوز عروسی گرفته نشده میتونید جدا بشید
ا/ت:آقا کارشو دیشب کرد .تازه منو معرفی هم کرد
جین:جان ...کی ؟تهیونگ!؟خاک تو سرت پسر
تهیونگ: باز چرا؟(بلند میشه و میشینه رو تخت)
جین:واقعا که خنگی واقعا
تهیونگ: به تو رفتم دیگه !
جین:هع...(نیشخند)
ا/ت:حالتون خوبه ؟
تهیونگ: اره خوبم
از عمد ازش نپرسیدم که ببینم بهم میگه یا نه ولی نگفت .واسه همین از اتاق خارج شدم :
ا/ت:حتما بهم میگه الان نه ولی حتما میگه
به سمت اتاق رفتم و به خودم تو آینه نگاهی انداختم .چشمام از شدت گریه قرمز شده بودن و پوستم سفید سفید شده و یخ زده بود .کامل یادم رفته بود که تو دوران PMS هستم .رفتم سمت دستشویی کارم رو انجام دادم و تا به تخت رسیدم بیهوش شدم .
"ویو به شب "
از خواب بیدار شدم .ساعت ۸ شب بوددددد ،امروز کل خدمتکارا مرخصی بودن حتی آجوما .به پایین رفتم هیچکس نبود حتی ارباب جین ؛به آشپز خونه رفتم وذرت بوداده درست کردم و نشستم پایه تلویزیون .ساعت تازه ۱۲:۳۰ نیمه شب بود و جای حساس فیلم بود که دو تا پا جلو تلویزیون ظاهر شدن .به بالا که نگاه کردم با قیافه ی ارباب رو به رو شدم:
ا/ت:وای ...(جیغ)
تهیونگ: چته؟
ا/ت:ترسیدم ....(هواسش به تلویزیون )
تهیونگ: الان....
ادامه دارد
بچه ها ببخشید نتونستم اون ۵ تا دیگه رو بزارم چون فردا کلاس دارم پنج شنبه ۷ میزارم
#پارت۲۷
جین:ِآروم باش داداشی آروم باش (بغل کردن تهیونگ وهمراه با گریه )
دیگه بعد بغل کردن هیونگ نفهمیدم چی شد ...
"ویو ا/ت "
هنوز پشت در بودم که ارباب جین درو باز کرد .با چشم های پر اشک بهش نگاه کردم که متوجه موضوع شد و :
جین:اون از ۱۵ سالگی به این بیماری مبتلا شد ...
ا/ت:ولی چرا ؟
جین:اون بعد از طلاق مادرم با کیم درد زیادی رو تحمل کرد. مامان اونو دوست داشت و اونم به مامان وابسته بود تا اینکه مارو ول کرد و رفت ...تهیونگ از اون روز به بعد اون آدم سابق نشد و هر سال همین روز به روز میوفته .
ا/ت:که اینطور ....!
اشکام شروع به ریختن کردن ،بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم ...درو که باز کردم با سابیرینا مواجه شدم .اونم تا منو دید اومد سمتم تا دوباره سرم غر بزنه ولی بی اهمیت بهش از اتاقم اومدم بیرون به سمت اتاق مشترکم با ارباب رفتم و شروع به گریه کردن کردم .بعد از کلی گریه کردن به اتاق ارباب رفتم و کنارش نشستم :
جین:عو ا/ت توام اینجایی (موقع ورود از در)
ا/ت:حدود ۴ ساعته بی هوشه چرا به هوش نمیاد ؟
جین:الان هاست که بیدار بشه نگران نباش
ا/ت:....(به علامت تایید سرش رو بالا و پایین میکنه )
جین:ا/ت مطمئنی میخوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟هنوز عروسی گرفته نشده میتونید جدا بشید
ا/ت:آقا کارشو دیشب کرد .تازه منو معرفی هم کرد
جین:جان ...کی ؟تهیونگ!؟خاک تو سرت پسر
تهیونگ: باز چرا؟(بلند میشه و میشینه رو تخت)
جین:واقعا که خنگی واقعا
تهیونگ: به تو رفتم دیگه !
جین:هع...(نیشخند)
ا/ت:حالتون خوبه ؟
تهیونگ: اره خوبم
از عمد ازش نپرسیدم که ببینم بهم میگه یا نه ولی نگفت .واسه همین از اتاق خارج شدم :
ا/ت:حتما بهم میگه الان نه ولی حتما میگه
به سمت اتاق رفتم و به خودم تو آینه نگاهی انداختم .چشمام از شدت گریه قرمز شده بودن و پوستم سفید سفید شده و یخ زده بود .کامل یادم رفته بود که تو دوران PMS هستم .رفتم سمت دستشویی کارم رو انجام دادم و تا به تخت رسیدم بیهوش شدم .
"ویو به شب "
از خواب بیدار شدم .ساعت ۸ شب بوددددد ،امروز کل خدمتکارا مرخصی بودن حتی آجوما .به پایین رفتم هیچکس نبود حتی ارباب جین ؛به آشپز خونه رفتم وذرت بوداده درست کردم و نشستم پایه تلویزیون .ساعت تازه ۱۲:۳۰ نیمه شب بود و جای حساس فیلم بود که دو تا پا جلو تلویزیون ظاهر شدن .به بالا که نگاه کردم با قیافه ی ارباب رو به رو شدم:
ا/ت:وای ...(جیغ)
تهیونگ: چته؟
ا/ت:ترسیدم ....(هواسش به تلویزیون )
تهیونگ: الان....
ادامه دارد
بچه ها ببخشید نتونستم اون ۵ تا دیگه رو بزارم چون فردا کلاس دارم پنج شنبه ۷ میزارم
۱۳.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.