چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹²
خواب داشت به چشماش غلبه میکرد.
خسته بود شدیدد.
تمام روز و کار کرده بود،و مثل همیشه وینا از زیر نصفشون در رفته بود.
فردا قرار بود همه از کانادا بیان و مجبور بود همه کارارو کنه.
دو سه روزی بود دیدن جیسو نرفته بود و شدیدا دلنتگش بود.
بی اهمیت،چشماشو روی هم گذاشت و خوابید.
.....
صبح،با تکونای اروم کسی بیدار شد.
به شنیدن صدای سولهی عادت نداشت!
با دیدن اینکه این سولهیه که داره تکونش میده،چشماش درشت شد و سریع نشست.
تند تند تمام موهاشو از صورتش کنار زد که این حرکت برای سولهی به شدت کیوت بود!
سولهی:وای آروم باش پسر، نترس هیولا ندیدی که.
و آروم خندید.
جیمین،سریع بلند شد و احترام کوتاهی گذاشت.
من:آخخ ببخشید من زیاد خوابیده بودمم.کی برگشتین؟
سولهی:صبح.شاید یکی دوساعت پیش.
همزمان به روی هم لبخند زدند.
سولهی:جیمیناا..ازت دلخورم.
من:چ.چیی؟
سولهی:کوکی،اخبارای خوبی نرسونده،میگه راضی نمیشدی که اینجا بمونی!
لبخند شرمنده ایی زد.
من:آه..اون خب..
سولهی:و مهمتر..مارکت!
با آوردن اسم مارک،رنگ از رخسارش پرید.اگه..اگه سولهی مارکشو میدید و بدش میومد چی؟ هرچی نباشه سولهی جفت کوک بود! و جونگکوک کسی مثل اونو مارک کرده بود..مارکی که هیچوقت پاک نمیشد..
سولهی:جیمین،این مخالفتا چیه؟تو نشنیدی؟مگه کوک بهت نگفت هرکاری انجام میده با رضایت کامل منه؟؟
من:خب..سولهی من..من ت..ترسیدم که اعصبانی بشی..که..آقاا منو..م.مارک کردن..اخه..این مارک..هیچوقت پاک..نمیشه..
سولهی:نگرانیت برای ایناست؟وقتی من خودم این کارو به کوک گفتم تا انجام بده؟نترس جیمین!خودت خوب میدونی ما چقد دشمن داریم و من خیلی میترسم آسیبی به تو و اون بچه برسه.چون تضمینی برای امنیتتون نبود کوک مجبور بود!
پسرک سرشو انداخت پایین.حرفی نداشت.
سولهی لبخند به چهره اش برگشت.
سولهی:اه خیلی خب بیا بریم پایین صبحانه بخوریم تا خانم بزرگ نیومده.
و بعد ریز ریز خندید.
وقتی وارد آشپزخونه شد،دید که هوسوک،جونگکوک و اون پسره..کی بود؟آهااا تهیونگ روی میزناهاخوری نشسته بودن.
خجالت کشید.
بازم سرشو انداخت پایین.چون داشت زیر نگاه هوسوک آب میشد.
سولهی:چرا معطلی جیمین؟بشین دیگه!
پسر تعجب کرد.پیش جمع اونا؟اخه کی بود که بشینه پیششون؟
من:م..ممنونم.ن..نیازی نیست.
سولهی پوفی کشید.
دست پسرو گرفت و نشوندش.جیمین سرش بیشتر پایین رفت.
صدای لطیفی که شنید،روحشو نوازش کرد:سوکی،آب پرتقالمو بده.
چقد..چقد صدای زیبایی داشت!درست مثل خودش که زیبا بود!
آروم محو همون پسره تهیونگ شد.چقد ناز و ظریف بود..زیبایی از همه چیزش بیرون میریخت.
حسرت خورد..حسرت!
اینکه با ۱۷سال سنش،توی ذهن خودش خیلی زشت بود.
دستاش هیچوقت به زیبایی دستای اون پسر نبودن.نگاهی به دستاش کرد..تمامش بریده و زخمی بودن.
یه قطره اشک،آروم از روی گونش سر خورد و روی کف دستش افتاد.
خودش خوب میدونست،داشت تمام زندگیشو وقف خواهرش میکرد.از آینده اش گذشته بود.از خوشبختیش،ففط به خاطر جیسو.
نمیخواست جیسو یه زره کمبود محبت داشته باشه.اما نشد..نتونست از خواهرش به خوبی مراقبت کنه.
ولی آیا کسی هم خودشو درک میکرد؟مگه چند سالش بود؟با همین سن کم،هر شغلی رو انجام داده بود،تا جیسو بتونه مدرسه بره!تموم مدرسه هروقت که دنبال خواهرش میرفت،طعنه میزدن که یتیمه،و این دیوونش میکرد..
بچم🫠💔
شرط پارت بعد:
۱۵لایک
۷کامنت
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹²
خواب داشت به چشماش غلبه میکرد.
خسته بود شدیدد.
تمام روز و کار کرده بود،و مثل همیشه وینا از زیر نصفشون در رفته بود.
فردا قرار بود همه از کانادا بیان و مجبور بود همه کارارو کنه.
دو سه روزی بود دیدن جیسو نرفته بود و شدیدا دلنتگش بود.
بی اهمیت،چشماشو روی هم گذاشت و خوابید.
.....
صبح،با تکونای اروم کسی بیدار شد.
به شنیدن صدای سولهی عادت نداشت!
با دیدن اینکه این سولهیه که داره تکونش میده،چشماش درشت شد و سریع نشست.
تند تند تمام موهاشو از صورتش کنار زد که این حرکت برای سولهی به شدت کیوت بود!
سولهی:وای آروم باش پسر، نترس هیولا ندیدی که.
و آروم خندید.
جیمین،سریع بلند شد و احترام کوتاهی گذاشت.
من:آخخ ببخشید من زیاد خوابیده بودمم.کی برگشتین؟
سولهی:صبح.شاید یکی دوساعت پیش.
همزمان به روی هم لبخند زدند.
سولهی:جیمیناا..ازت دلخورم.
من:چ.چیی؟
سولهی:کوکی،اخبارای خوبی نرسونده،میگه راضی نمیشدی که اینجا بمونی!
لبخند شرمنده ایی زد.
من:آه..اون خب..
سولهی:و مهمتر..مارکت!
با آوردن اسم مارک،رنگ از رخسارش پرید.اگه..اگه سولهی مارکشو میدید و بدش میومد چی؟ هرچی نباشه سولهی جفت کوک بود! و جونگکوک کسی مثل اونو مارک کرده بود..مارکی که هیچوقت پاک نمیشد..
سولهی:جیمین،این مخالفتا چیه؟تو نشنیدی؟مگه کوک بهت نگفت هرکاری انجام میده با رضایت کامل منه؟؟
من:خب..سولهی من..من ت..ترسیدم که اعصبانی بشی..که..آقاا منو..م.مارک کردن..اخه..این مارک..هیچوقت پاک..نمیشه..
سولهی:نگرانیت برای ایناست؟وقتی من خودم این کارو به کوک گفتم تا انجام بده؟نترس جیمین!خودت خوب میدونی ما چقد دشمن داریم و من خیلی میترسم آسیبی به تو و اون بچه برسه.چون تضمینی برای امنیتتون نبود کوک مجبور بود!
پسرک سرشو انداخت پایین.حرفی نداشت.
سولهی لبخند به چهره اش برگشت.
سولهی:اه خیلی خب بیا بریم پایین صبحانه بخوریم تا خانم بزرگ نیومده.
و بعد ریز ریز خندید.
وقتی وارد آشپزخونه شد،دید که هوسوک،جونگکوک و اون پسره..کی بود؟آهااا تهیونگ روی میزناهاخوری نشسته بودن.
خجالت کشید.
بازم سرشو انداخت پایین.چون داشت زیر نگاه هوسوک آب میشد.
سولهی:چرا معطلی جیمین؟بشین دیگه!
پسر تعجب کرد.پیش جمع اونا؟اخه کی بود که بشینه پیششون؟
من:م..ممنونم.ن..نیازی نیست.
سولهی پوفی کشید.
دست پسرو گرفت و نشوندش.جیمین سرش بیشتر پایین رفت.
صدای لطیفی که شنید،روحشو نوازش کرد:سوکی،آب پرتقالمو بده.
چقد..چقد صدای زیبایی داشت!درست مثل خودش که زیبا بود!
آروم محو همون پسره تهیونگ شد.چقد ناز و ظریف بود..زیبایی از همه چیزش بیرون میریخت.
حسرت خورد..حسرت!
اینکه با ۱۷سال سنش،توی ذهن خودش خیلی زشت بود.
دستاش هیچوقت به زیبایی دستای اون پسر نبودن.نگاهی به دستاش کرد..تمامش بریده و زخمی بودن.
یه قطره اشک،آروم از روی گونش سر خورد و روی کف دستش افتاد.
خودش خوب میدونست،داشت تمام زندگیشو وقف خواهرش میکرد.از آینده اش گذشته بود.از خوشبختیش،ففط به خاطر جیسو.
نمیخواست جیسو یه زره کمبود محبت داشته باشه.اما نشد..نتونست از خواهرش به خوبی مراقبت کنه.
ولی آیا کسی هم خودشو درک میکرد؟مگه چند سالش بود؟با همین سن کم،هر شغلی رو انجام داده بود،تا جیسو بتونه مدرسه بره!تموم مدرسه هروقت که دنبال خواهرش میرفت،طعنه میزدن که یتیمه،و این دیوونش میکرد..
بچم🫠💔
شرط پارت بعد:
۱۵لایک
۷کامنت
۵.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.