قسم پارت 34
قسم پارت 34
یونگی:راستی.....چند روز فرصت داریم تا تبدیل کردنش؟
نامی:.....سه روز دیگه....وگرنه تا اخر عمرش انسان میمونه....شوگا...
یونگی:ها؟
نامی:میترسم....اره شاید بخاطر اینکه خوناشام شه درد زیادی نکشه...ولی تبدیل شدن به یه گرگینه خیلی درد داره....میترسم دووم نیاره.....
یونگی:منم میترسم نامی.....منم میترسم.....اما....اما ات دختر قوی ایه....با اینکه درد داره ولی اون دووم میاره.....مطمعنم دووم میاره.....مگه نه؟*اشکش در اومد بچم
نامی؛ا...اره.....اره دووم میاره
ــــــــــــــــ
فرداشب=
نامی:پس چرا اینا نمیاننننن.....نکنه بلوف زده باشن
نامی:هنوز نیم ساعت مونده تا ساعت هشت.....خداااا اخه نمیشد زودتر قرار بزاره؟
..........
نامی:خو ساعت هشته دیگه چرا نمیان؟
هوپی:مثل ابنکه خیلی عجله داری...برادر
نامی:خفه شو ات کجاس؟
هوپی:ات بیا....
ات:چتونه نرسیده مبخواید عین سگ و گریه بیوفتید به جون هم
هوپی:یااااا مگه خودت ندیدی کی شروع کرد؟برو به اون داداش الدنگت بگو
یونگی:بسه حالا...بچه تو نمیگی نگرانت میشیم؟اینهمه ما رو معطل گذاشتی که چی فکر منو نکردی؟*میره ات رو بغل میکنه
ات:ولم میکنی؟خفه شدم
هوپی:ولش کن خو خفش کردی بچه رو
ات:اهههههههه یه جوری میگید بچه بچه انگار دوسالمه بابا من 17 سالمه دیگه اه خستم کردیدددد*با حرص و کیوت
همه با هم:کیوتچه
ات:خفه شیییییییییییییید*میوفته دنبالشون و از خونه میندازشون بیرون
ات:شب خوش*در رو محکم بست
دوتا بادیگارد ها:سعی در کنترل خنده
*ات در رو باز میکنه:
هوپی:میدونستم دلت نمیاد بزاری برادر....
*ات چنتا پتو د بالشت میندازی بغلشون
ات:امشبو که بیرون بخوابید میفهمید دیگه سر به سر من نزارید*در رو بست
بادیگاردا:دیگه نتونستن خندشونو نگه دارن
یونگی:خفه شید شمام
مکث:ببخشید...قربان«تو نقطه چین ها داره میخنده»
یونگی:قربا قربان نکن دیوث تو از خودمی....ببینم....جا خواب داری؟
مکث:خو امشبو بیاید خونه ی من
نامی:اوکی
هوپی:عجب خواهری ام نصیبمون شد......به به
یونگی:باید کم کم ضرف شستنو یاد بگیرم
نامی:😂😂
یونگی:چیه خوووو دستش خیلی سنگینه
هوپی:اره جون عمت....تو خیلی سوسولی
یونگی:وایسا....اتتتتت بیا اینو بزنننننن
هوپی:ات نیا گوه میخوره......دنبال دردسری توام؟
یونگی:چیشد؟...ترسیدی
ادامه دارد
یونگی:راستی.....چند روز فرصت داریم تا تبدیل کردنش؟
نامی:.....سه روز دیگه....وگرنه تا اخر عمرش انسان میمونه....شوگا...
یونگی:ها؟
نامی:میترسم....اره شاید بخاطر اینکه خوناشام شه درد زیادی نکشه...ولی تبدیل شدن به یه گرگینه خیلی درد داره....میترسم دووم نیاره.....
یونگی:منم میترسم نامی.....منم میترسم.....اما....اما ات دختر قوی ایه....با اینکه درد داره ولی اون دووم میاره.....مطمعنم دووم میاره.....مگه نه؟*اشکش در اومد بچم
نامی؛ا...اره.....اره دووم میاره
ــــــــــــــــ
فرداشب=
نامی:پس چرا اینا نمیاننننن.....نکنه بلوف زده باشن
نامی:هنوز نیم ساعت مونده تا ساعت هشت.....خداااا اخه نمیشد زودتر قرار بزاره؟
..........
نامی:خو ساعت هشته دیگه چرا نمیان؟
هوپی:مثل ابنکه خیلی عجله داری...برادر
نامی:خفه شو ات کجاس؟
هوپی:ات بیا....
ات:چتونه نرسیده مبخواید عین سگ و گریه بیوفتید به جون هم
هوپی:یااااا مگه خودت ندیدی کی شروع کرد؟برو به اون داداش الدنگت بگو
یونگی:بسه حالا...بچه تو نمیگی نگرانت میشیم؟اینهمه ما رو معطل گذاشتی که چی فکر منو نکردی؟*میره ات رو بغل میکنه
ات:ولم میکنی؟خفه شدم
هوپی:ولش کن خو خفش کردی بچه رو
ات:اهههههههه یه جوری میگید بچه بچه انگار دوسالمه بابا من 17 سالمه دیگه اه خستم کردیدددد*با حرص و کیوت
همه با هم:کیوتچه
ات:خفه شیییییییییییییید*میوفته دنبالشون و از خونه میندازشون بیرون
ات:شب خوش*در رو محکم بست
دوتا بادیگارد ها:سعی در کنترل خنده
*ات در رو باز میکنه:
هوپی:میدونستم دلت نمیاد بزاری برادر....
*ات چنتا پتو د بالشت میندازی بغلشون
ات:امشبو که بیرون بخوابید میفهمید دیگه سر به سر من نزارید*در رو بست
بادیگاردا:دیگه نتونستن خندشونو نگه دارن
یونگی:خفه شید شمام
مکث:ببخشید...قربان«تو نقطه چین ها داره میخنده»
یونگی:قربا قربان نکن دیوث تو از خودمی....ببینم....جا خواب داری؟
مکث:خو امشبو بیاید خونه ی من
نامی:اوکی
هوپی:عجب خواهری ام نصیبمون شد......به به
یونگی:باید کم کم ضرف شستنو یاد بگیرم
نامی:😂😂
یونگی:چیه خوووو دستش خیلی سنگینه
هوپی:اره جون عمت....تو خیلی سوسولی
یونگی:وایسا....اتتتتت بیا اینو بزنننننن
هوپی:ات نیا گوه میخوره......دنبال دردسری توام؟
یونگی:چیشد؟...ترسیدی
ادامه دارد
۳.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.