فیک( سرنوشت ) پارت ۳۱
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۱
آلیس ویو
.
پتو و بالشت و دوباره تو کمد گذاشتم و بعدش لباسامو تو کمد چیدم بعدی تموم شدن کارم یه لباس و حوله برداشتم و رفتم حموم...
همهی لباسمو درآوردم و وارد وان حموم شدم....تو آب گرمش دراز کشیدم...و مشغول شستن سرم شدم...
.
لباسمو تنم کردم...و از حموم بیرون شدم...داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که صدا در اومد..
آلیس: بیا تو...
در باز شد و یکی از اون خدمتکارا جلو در نمایان شد...
یکی دو قدم جلو اومد و سرشو خم کرد و تو همون حالت گفت..
خدمتکار: خانم یکی از بادیگارد های قصر باباتون اومده میگن باهاتون کار ضروری داره..
آلیس: قصر بابام..باشه..
تو همون حالت که حوله دور موهام بود از اتاق بیرون شدم..
با سرعت نسبتا زیاد به سمت پایین میرفتم..به امید اینکه خبری بدی نیس...
تا دم در رسیدم...بادیگارد و دیدم...تا منو دید سرشو خم کرد....نزدیکش شدم و گفتم..
آلیس: سرتو بگیر بالا و بگو چی شده؟
سرشو بالا آورد ترسیده و خسته بود و یجوری از گفتن چیزی میترسید...
آلیس: بگو چیزی شده...
بادیگارد: خب...خ...ب..حال آقا خوب نیس...
آلیس: ب..بابام..؟!
بادیگارد: بله خانم...
با شنیدن حرفش تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین با چشمای اشکی به زمین خیره شدم...تو دنیا خودم و غم های خودم بودم..هیچکی رو نداشتم تا بهم بگه من همیشه باهاتم و دستمو بگیره...
بادیگارد: خانم؟؟
آلیس: من...منو ببر قصر...ب..بابام..
بادیگارد: بله بفرمایید...
از دستم گرفت و با کمک اون از جام بلند شدم...سریع سوار کالسکه که با خود آورده بود شدم.
مجبور شدیم راه زیادی رو طی کنیم که بلاخره به قصر رسیدیم جلو در ورودی قصر ایستاد و سریع پایین شد...
درو واسم باز کرد و از دستم گرفت و کمک شد تا از کالسکه پایین شم...
دستمو ول کرد...دو قدمی به سمت جلو گذاشتم که فک کردم چیزی از سرم افتاد نگاه کردم..حوله دور سرم بود...
بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم...وارد قصر شدم...که خدمتکارا رو نگران طبقه پایین دیدم...به سمتشون رفتم تا منو دید همشون سر خم کرد...
آلیس: ب..با..بابام
خدمتکار: ت...و اتاقشون..
با درد پام با سرعت زیاد از پله ها بالا رفتم...تو راهرو طبقه دوم به سمت اتاق بابام میدویدم..دستمو روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم...
با بستن در و برگشتنم به سمت تخت بابام چشمام به چشمای اشکیش خورد..صورتش سفید شده بود و از صورتش معلوم میشد چقدر درد رو داره تحمل میکنه چقدر تو اون قلبی سنگیش داره درد میکشه...
با صدای بغض دارم آروم زمزمه کردم...
آلیس: ب..ب..بابا
غلط املایی بود معذرت 💗
اژدها وارد میشود😄
یا شب و یا عصر یک پارت دیگه میزارم.
آلیس ویو
.
پتو و بالشت و دوباره تو کمد گذاشتم و بعدش لباسامو تو کمد چیدم بعدی تموم شدن کارم یه لباس و حوله برداشتم و رفتم حموم...
همهی لباسمو درآوردم و وارد وان حموم شدم....تو آب گرمش دراز کشیدم...و مشغول شستن سرم شدم...
.
لباسمو تنم کردم...و از حموم بیرون شدم...داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که صدا در اومد..
آلیس: بیا تو...
در باز شد و یکی از اون خدمتکارا جلو در نمایان شد...
یکی دو قدم جلو اومد و سرشو خم کرد و تو همون حالت گفت..
خدمتکار: خانم یکی از بادیگارد های قصر باباتون اومده میگن باهاتون کار ضروری داره..
آلیس: قصر بابام..باشه..
تو همون حالت که حوله دور موهام بود از اتاق بیرون شدم..
با سرعت نسبتا زیاد به سمت پایین میرفتم..به امید اینکه خبری بدی نیس...
تا دم در رسیدم...بادیگارد و دیدم...تا منو دید سرشو خم کرد....نزدیکش شدم و گفتم..
آلیس: سرتو بگیر بالا و بگو چی شده؟
سرشو بالا آورد ترسیده و خسته بود و یجوری از گفتن چیزی میترسید...
آلیس: بگو چیزی شده...
بادیگارد: خب...خ...ب..حال آقا خوب نیس...
آلیس: ب..بابام..؟!
بادیگارد: بله خانم...
با شنیدن حرفش تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین با چشمای اشکی به زمین خیره شدم...تو دنیا خودم و غم های خودم بودم..هیچکی رو نداشتم تا بهم بگه من همیشه باهاتم و دستمو بگیره...
بادیگارد: خانم؟؟
آلیس: من...منو ببر قصر...ب..بابام..
بادیگارد: بله بفرمایید...
از دستم گرفت و با کمک اون از جام بلند شدم...سریع سوار کالسکه که با خود آورده بود شدم.
مجبور شدیم راه زیادی رو طی کنیم که بلاخره به قصر رسیدیم جلو در ورودی قصر ایستاد و سریع پایین شد...
درو واسم باز کرد و از دستم گرفت و کمک شد تا از کالسکه پایین شم...
دستمو ول کرد...دو قدمی به سمت جلو گذاشتم که فک کردم چیزی از سرم افتاد نگاه کردم..حوله دور سرم بود...
بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم...وارد قصر شدم...که خدمتکارا رو نگران طبقه پایین دیدم...به سمتشون رفتم تا منو دید همشون سر خم کرد...
آلیس: ب..با..بابام
خدمتکار: ت...و اتاقشون..
با درد پام با سرعت زیاد از پله ها بالا رفتم...تو راهرو طبقه دوم به سمت اتاق بابام میدویدم..دستمو روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم...
با بستن در و برگشتنم به سمت تخت بابام چشمام به چشمای اشکیش خورد..صورتش سفید شده بود و از صورتش معلوم میشد چقدر درد رو داره تحمل میکنه چقدر تو اون قلبی سنگیش داره درد میکشه...
با صدای بغض دارم آروم زمزمه کردم...
آلیس: ب..ب..بابا
غلط املایی بود معذرت 💗
اژدها وارد میشود😄
یا شب و یا عصر یک پارت دیگه میزارم.
۱۷.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.