خان زاده پارت295
#خان_زاده #پارت295
شکستم!
رسما شکستم...
اخه چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر؟
ازدواجت با هلیا کم منو شکست! حالا هم می خوای یه وارث برات بیاره؟
وای خدا من چه قدر احمقم.
فکر می کردم همه چیز درست میشه اما سخت در اشتباه بودم و امید الکی داشتم.
فراموش کرده بودم که روی پیشونی من نوشتن سیاه بدبخت!
دیگه نتونستم بایستم و به حرفاشون گوش بدم.
پاهام شل شد و همون جا روی زمین افتادم.
سرم و بین دستام گرفتم و اجازه دادم تا اشکام ببارن.
* * * * *
با باز شدن در سرم و بالا آوردم و بی فروغ به اهورا که میون چهارچوب در ایستاده بود زل زدم.
با دیدن چشمای قرمز و به خون نشسته ی من؛ تند درو بست و به سمتم اومد و پرسید
_گریه کردی؟
پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم که غرید
_چته آیلین؟ چرا دوباره آبغوره گرفتی!
با درد چشمام و روی هم فشردم که موهام و کنار زد و با لحن آروم تری گفت
_چی شده آیلین؟
بغضم و قورت دادم و گفتم
_هیچی...هیچی نشده...تو برو با خیال راحت به فکر وارث ارباب باش.
چیزی نگفت که دلخور نگاهش کردم و ادامه دادم
_تو که می گفتی به خاطر بدهی که به پدره هلیا داری بهش نزدیک شدی! پس چیشد؟ نکنه به خاطر همون بدهی هم می خوای برات یه بچه بیاره؟
_ببین مـ...
میون کلامش پریدم
_هیس!هیچی نگو اهورا...هیچی نگو،من از اولشم می دونستم دلت پیش هلیا گیره فقط احمق بودم و نمی خواستم قبول کنم،فکر می کردم همه چیز درست میشه و تو بالاخره می فهمی درمورد من اشتباه کردی...اشتباه کردی و بهم ننگ هرزگی زدی در صورتی که من پاک بودم و هیچ رابطه ای با سامان نداشتم...تو فهمیدی من پاکم و باز نخواستی قبول کنی چون هلیا دوست داشتی و داری...تنها من این وسط اضافی بودم فقط من!
🍁 🍁 🍁 🍁
شکستم!
رسما شکستم...
اخه چه قدر بی رحمی اهورا...چه قدر؟
ازدواجت با هلیا کم منو شکست! حالا هم می خوای یه وارث برات بیاره؟
وای خدا من چه قدر احمقم.
فکر می کردم همه چیز درست میشه اما سخت در اشتباه بودم و امید الکی داشتم.
فراموش کرده بودم که روی پیشونی من نوشتن سیاه بدبخت!
دیگه نتونستم بایستم و به حرفاشون گوش بدم.
پاهام شل شد و همون جا روی زمین افتادم.
سرم و بین دستام گرفتم و اجازه دادم تا اشکام ببارن.
* * * * *
با باز شدن در سرم و بالا آوردم و بی فروغ به اهورا که میون چهارچوب در ایستاده بود زل زدم.
با دیدن چشمای قرمز و به خون نشسته ی من؛ تند درو بست و به سمتم اومد و پرسید
_گریه کردی؟
پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم که غرید
_چته آیلین؟ چرا دوباره آبغوره گرفتی!
با درد چشمام و روی هم فشردم که موهام و کنار زد و با لحن آروم تری گفت
_چی شده آیلین؟
بغضم و قورت دادم و گفتم
_هیچی...هیچی نشده...تو برو با خیال راحت به فکر وارث ارباب باش.
چیزی نگفت که دلخور نگاهش کردم و ادامه دادم
_تو که می گفتی به خاطر بدهی که به پدره هلیا داری بهش نزدیک شدی! پس چیشد؟ نکنه به خاطر همون بدهی هم می خوای برات یه بچه بیاره؟
_ببین مـ...
میون کلامش پریدم
_هیس!هیچی نگو اهورا...هیچی نگو،من از اولشم می دونستم دلت پیش هلیا گیره فقط احمق بودم و نمی خواستم قبول کنم،فکر می کردم همه چیز درست میشه و تو بالاخره می فهمی درمورد من اشتباه کردی...اشتباه کردی و بهم ننگ هرزگی زدی در صورتی که من پاک بودم و هیچ رابطه ای با سامان نداشتم...تو فهمیدی من پاکم و باز نخواستی قبول کنی چون هلیا دوست داشتی و داری...تنها من این وسط اضافی بودم فقط من!
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۱.۳k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.