خان زاده پارت294
#خان_زاده #پارت294
همه منتظر نگاهاشون رو به دهن اهورا دوخته بودن.
مادره عجوزش از این سکوت اهورا سو استفاده کرد و گفت
_خب معلومه پسرم مهتاب رو انتخاب می کنه...این دختره رو که مایه ننگه می خواد چیکار؟
نا امید سرمو پایین انداختم.
الکی به دلت صابون نزن آیلین...با اون خریتی که تو کردی امکان نداره اهورا تورو انتخاب کنه.
اهورا نفس عمیقی کشید و رو به ارباب گفت
_می خوام باهاتون صحبت کنم...تنها!
ارباب سری تکون داد و از جاش بلند شد.
مونس و به دستم داد و هردوشون به سمت باغ رفتن و همه رو توی خماری گذاشتن.
با رفتن شون صدای بحث از هر گوشه خونه بلند شد.
وقتی دیدم جای من بین این افراد نیست،بی سر و صدا به سمت یکی از اتاقا رفتم و گوشه ای نشستم.
مونس و داخل گهواره چوبی گذاشتم و شروع کردم به تکون دادنش.
در حالی که داشتم آروم گهواره رو به عقب و جلو تکون میدادم،صدای مشاجره ای از بیرون توجهم رو جلب کرد.
متعجب به اطراف زل زدم که دیدم صدا از پنجره ای میاد که داخل اتاق قرار داره.
از جام بلند شدم و محتاطانه به سمت پنجره رفتم و پشتش ایستادم.
صدای ارباب و اهورا بود...!
_من برات وارث بیارم بابا...اما نه از این دوتا دختر دهاتی...من می خوام پسرم از دختری باشه که لیاقت خانواده مارو داشته باشه.
ارباب متعجب پرسید
_اون دختر کیه؟
با حرف بعدی اهورا قلبم به درد اومد.
_هلیا! دختر شریک تون تو شرکت.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
همه منتظر نگاهاشون رو به دهن اهورا دوخته بودن.
مادره عجوزش از این سکوت اهورا سو استفاده کرد و گفت
_خب معلومه پسرم مهتاب رو انتخاب می کنه...این دختره رو که مایه ننگه می خواد چیکار؟
نا امید سرمو پایین انداختم.
الکی به دلت صابون نزن آیلین...با اون خریتی که تو کردی امکان نداره اهورا تورو انتخاب کنه.
اهورا نفس عمیقی کشید و رو به ارباب گفت
_می خوام باهاتون صحبت کنم...تنها!
ارباب سری تکون داد و از جاش بلند شد.
مونس و به دستم داد و هردوشون به سمت باغ رفتن و همه رو توی خماری گذاشتن.
با رفتن شون صدای بحث از هر گوشه خونه بلند شد.
وقتی دیدم جای من بین این افراد نیست،بی سر و صدا به سمت یکی از اتاقا رفتم و گوشه ای نشستم.
مونس و داخل گهواره چوبی گذاشتم و شروع کردم به تکون دادنش.
در حالی که داشتم آروم گهواره رو به عقب و جلو تکون میدادم،صدای مشاجره ای از بیرون توجهم رو جلب کرد.
متعجب به اطراف زل زدم که دیدم صدا از پنجره ای میاد که داخل اتاق قرار داره.
از جام بلند شدم و محتاطانه به سمت پنجره رفتم و پشتش ایستادم.
صدای ارباب و اهورا بود...!
_من برات وارث بیارم بابا...اما نه از این دوتا دختر دهاتی...من می خوام پسرم از دختری باشه که لیاقت خانواده مارو داشته باشه.
ارباب متعجب پرسید
_اون دختر کیه؟
با حرف بعدی اهورا قلبم به درد اومد.
_هلیا! دختر شریک تون تو شرکت.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۳۶.۳k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.