خان زاده پارت297
#خان_زاده #پارت297
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_با این مظلوم نمایی هات نمی تونی من و خر کنی آیلین...تو اگه پاک بودی زیرش نمی خوابیدی که ازت عکس بگیره.
مثل دیوونه ها یهو از جام بلند شدم و داد زدم
_خدا لعنتت کنه اهورا...خدا لعنتت کنه...این همه با تموم بدی هات به پات موندم اما تو هنوزم باورم نداری...اما اشکالی نداره،فکر کن من هرزم فکر کن زیر این و اون خوابیدم من که با همه چی ساختم با این یکی دردم می سازم اما یه روزی می رسه که تو متوجه همه چیز میشی...متوجه میشی زنت پاک بود و تو بهش تهمت زدی،اونروز میبینمت! اونروز حتی اگه پام بیوفتی و التماسم بکنی نمی بخشمت...نمی بخشمت چون بدجور دلم رو شکوندی!
با صدای داد من مونس از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
دستی به صورتم که نفهمیدم کی به خاطر اشکام خیس شده بود کشیدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
در حالی که داشتم مونس رو توی بغلم تکون میدادم گفتم
_برو بیرون اهورا...برو بیرون!
از جاش بلند شد و به سمت در قدمی برداشت.
صورتش به خاطر عصبانیت زیاد به کبودی می زد اما خداروشکر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
حتی نموند تا حداقل مونس رو آروم کنه!
* * * * *
به پرستاری که کنارش ایستاده بود زل زدم و مونس رو بیشتر به خودم فشردم.
هه!...پای حرفش موند و برای بیشتر عذاب دادن من پرستار آورد.
نگاه سردش و بهم دوخت و گفت
_از حالا به بعد این خانوم مراقب دخترمه...تو هم با خیال راحت به کارای خونه می رسی،نمی خوام وقتی اومدم خونه ببینم گند و کسافت همه جارو برداشته و یا غذا حاضر نیست.
پوزخندی زدم و طعنه آمیز گفتم
_بهتر نبود به جای این خانوم یه خدمتکار برای خودت میاوردی؟
با حرص دستاش و مشت کرد و عصبی نگاهم کرد.
سعی داشت مثلا جلوی اون دختره درست حرف بزنه و ظاهرش و خونسرد نشون بده.
🍁 🍁 🍁 🍁
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_با این مظلوم نمایی هات نمی تونی من و خر کنی آیلین...تو اگه پاک بودی زیرش نمی خوابیدی که ازت عکس بگیره.
مثل دیوونه ها یهو از جام بلند شدم و داد زدم
_خدا لعنتت کنه اهورا...خدا لعنتت کنه...این همه با تموم بدی هات به پات موندم اما تو هنوزم باورم نداری...اما اشکالی نداره،فکر کن من هرزم فکر کن زیر این و اون خوابیدم من که با همه چی ساختم با این یکی دردم می سازم اما یه روزی می رسه که تو متوجه همه چیز میشی...متوجه میشی زنت پاک بود و تو بهش تهمت زدی،اونروز میبینمت! اونروز حتی اگه پام بیوفتی و التماسم بکنی نمی بخشمت...نمی بخشمت چون بدجور دلم رو شکوندی!
با صدای داد من مونس از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
دستی به صورتم که نفهمیدم کی به خاطر اشکام خیس شده بود کشیدم و به سمت مونس رفتم و بغلش کردم.
در حالی که داشتم مونس رو توی بغلم تکون میدادم گفتم
_برو بیرون اهورا...برو بیرون!
از جاش بلند شد و به سمت در قدمی برداشت.
صورتش به خاطر عصبانیت زیاد به کبودی می زد اما خداروشکر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
حتی نموند تا حداقل مونس رو آروم کنه!
* * * * *
به پرستاری که کنارش ایستاده بود زل زدم و مونس رو بیشتر به خودم فشردم.
هه!...پای حرفش موند و برای بیشتر عذاب دادن من پرستار آورد.
نگاه سردش و بهم دوخت و گفت
_از حالا به بعد این خانوم مراقب دخترمه...تو هم با خیال راحت به کارای خونه می رسی،نمی خوام وقتی اومدم خونه ببینم گند و کسافت همه جارو برداشته و یا غذا حاضر نیست.
پوزخندی زدم و طعنه آمیز گفتم
_بهتر نبود به جای این خانوم یه خدمتکار برای خودت میاوردی؟
با حرص دستاش و مشت کرد و عصبی نگاهم کرد.
سعی داشت مثلا جلوی اون دختره درست حرف بزنه و ظاهرش و خونسرد نشون بده.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۲.۰k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.