ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت دهم
رفتم داخل که مامانم صدام زد رفتم تو اشپزخونه که مامانم گفت
م سوا: سوا مادر میدونم به این ازدواج راضی نیستی و اصلا علاقه ای به جیمین نداری ولی جیمین پسر خوبیه خوب میتونه ازت مراقبت کنه
سوا: مامان یعنی کوک نمیتونست از من مراقبت کنه فقط جیمین میتونه.. مامان من... اه اصلا ولش کن حوصله ندارم کاریه که شده اینم از بخت منه بدبخته دیگه چیکارش کنم
رفتم تو اتاق که دیدم از طرف کمپانی یه پیام برام. اومده که فردا ساعت ۸ باید اونجا باشم
حوصلم سر رفته بود برای همین زنگ زدم جینا ( جینا بهترین دوست سوا😁)
شمارش گرفتم که بعد دوتا بوق خوردن جواب داد
سوا: الو سلام اونی
جینا: سلام مرگ سلام درد تو نباید یه زنگ بزنی به من ببینی من زندم یا مردم خبر مرگم اخه دختره ی چشم سفید این همه مدت کجا بودی خبری از ما نمیگرفتی بزنم لهت کنم ..
نزاشتم دیگه ادامه بده که گفتم
سوا: یااا اونی یه نفس بگیر بخدا الان سکته میکنی امروز اگه میتونی بریم بیرون
جینا: تا نگی این چند روز کدوم گوری بودی خبری از بیرون نیس
سوا: بزار بریم بیرون برات تعریف کنم پشت تلفن نمیشه
جینا: خیله خب ساعت ۵ بیا همون کافه همیشگی
سوا: باشه اونی فعلا بای
جینا: بای درد خدافظ
از کارای جینا خندم گرفته بودم جینا از بچگی بهترین دوستم بود و همش سه ما از من بزرگ تر بود ولی رفتارش کپی بچه ها بود یه دختر خوشکل بی نقص البته یکم زیادی جیغ جیغو و البته غرغرو 😁😂
نگا به ساعت انداختم که دیدم ساعت هنوز ۱۱ پس رفتم دوتا فیلم دانلود کردم شروع کردم به نگاه کردنشون فیلم ها تموم شد گفتم بزار یه زنگ به جیمین بزنم
ویو جیمین
از سوا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه لباسامو عوض کردم رفتم کمپانی بچه ها تو سالن رقص منتظرم بودن نگاهم افتاد به کوک. که دیدم داره با نفرت نگاهم میکنه بعد از تمرین باید باهاش حرف میزدم حدودا ۳ ساعتی تمرین کردیم که یه استراحت کوتاه کردیم الان موقش بود که برم پیش کوک
جیمین: کوک میشه باهم حرف بزنیم
کوک: نه حوصله ندارم
جیمین: راجب سوا
کوک: ببین جیمین سوا دیگه ربطی به من نداره منو سوا عاشق همیم ولی نمیتونیم باهم باشیم و این فقط بخاطر توعه
جیمین: کوک خودتم خوب میدونی که ما هر دومون به این کار مجبور شدیم هم من هم سوا
کوک: مجبور تو میتونستی بگی نه درسته ولی نگفتی
جیمین: فکر میکنی اینکارو نکردم فکر میکنی دلم میخواد با دختری ازدواج کنم که دوسم نداره اره ( با کمی داد)
کوک: اه جیمین ولش کن دیگه مهم نیس
جیمین: نه چرا مهمه برای من مهمه من نمیخوام برادرم بهترین دوستمو جی کی رو بخاطر یه ازدواج اجباری از دست بدم من اگه با سوا ازدواج نکنم باباش سوا رو...
(لباس سوا برای بیرون رفتن)
پارت دهم
رفتم داخل که مامانم صدام زد رفتم تو اشپزخونه که مامانم گفت
م سوا: سوا مادر میدونم به این ازدواج راضی نیستی و اصلا علاقه ای به جیمین نداری ولی جیمین پسر خوبیه خوب میتونه ازت مراقبت کنه
سوا: مامان یعنی کوک نمیتونست از من مراقبت کنه فقط جیمین میتونه.. مامان من... اه اصلا ولش کن حوصله ندارم کاریه که شده اینم از بخت منه بدبخته دیگه چیکارش کنم
رفتم تو اتاق که دیدم از طرف کمپانی یه پیام برام. اومده که فردا ساعت ۸ باید اونجا باشم
حوصلم سر رفته بود برای همین زنگ زدم جینا ( جینا بهترین دوست سوا😁)
شمارش گرفتم که بعد دوتا بوق خوردن جواب داد
سوا: الو سلام اونی
جینا: سلام مرگ سلام درد تو نباید یه زنگ بزنی به من ببینی من زندم یا مردم خبر مرگم اخه دختره ی چشم سفید این همه مدت کجا بودی خبری از ما نمیگرفتی بزنم لهت کنم ..
نزاشتم دیگه ادامه بده که گفتم
سوا: یااا اونی یه نفس بگیر بخدا الان سکته میکنی امروز اگه میتونی بریم بیرون
جینا: تا نگی این چند روز کدوم گوری بودی خبری از بیرون نیس
سوا: بزار بریم بیرون برات تعریف کنم پشت تلفن نمیشه
جینا: خیله خب ساعت ۵ بیا همون کافه همیشگی
سوا: باشه اونی فعلا بای
جینا: بای درد خدافظ
از کارای جینا خندم گرفته بودم جینا از بچگی بهترین دوستم بود و همش سه ما از من بزرگ تر بود ولی رفتارش کپی بچه ها بود یه دختر خوشکل بی نقص البته یکم زیادی جیغ جیغو و البته غرغرو 😁😂
نگا به ساعت انداختم که دیدم ساعت هنوز ۱۱ پس رفتم دوتا فیلم دانلود کردم شروع کردم به نگاه کردنشون فیلم ها تموم شد گفتم بزار یه زنگ به جیمین بزنم
ویو جیمین
از سوا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه لباسامو عوض کردم رفتم کمپانی بچه ها تو سالن رقص منتظرم بودن نگاهم افتاد به کوک. که دیدم داره با نفرت نگاهم میکنه بعد از تمرین باید باهاش حرف میزدم حدودا ۳ ساعتی تمرین کردیم که یه استراحت کوتاه کردیم الان موقش بود که برم پیش کوک
جیمین: کوک میشه باهم حرف بزنیم
کوک: نه حوصله ندارم
جیمین: راجب سوا
کوک: ببین جیمین سوا دیگه ربطی به من نداره منو سوا عاشق همیم ولی نمیتونیم باهم باشیم و این فقط بخاطر توعه
جیمین: کوک خودتم خوب میدونی که ما هر دومون به این کار مجبور شدیم هم من هم سوا
کوک: مجبور تو میتونستی بگی نه درسته ولی نگفتی
جیمین: فکر میکنی اینکارو نکردم فکر میکنی دلم میخواد با دختری ازدواج کنم که دوسم نداره اره ( با کمی داد)
کوک: اه جیمین ولش کن دیگه مهم نیس
جیمین: نه چرا مهمه برای من مهمه من نمیخوام برادرم بهترین دوستمو جی کی رو بخاطر یه ازدواج اجباری از دست بدم من اگه با سوا ازدواج نکنم باباش سوا رو...
(لباس سوا برای بیرون رفتن)
۸.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.