جنگل یوسانگ
# جنگل یوسانگ
#ادامه ی پارت ۳۹
_ببین بعد از پخش فیلمت با اعتراضات مردم یه سهمیه مختصری برای آسیب دیده ها ترتیب داده شد..و اینکه من از رئیسم پرسیدم و گفت برای تو میتونه نصف قاچاق هاتو نادیده بگیره..و خب اگه کار تو اداره پلیس رو قبول کنی تموم کارهات بخشیده میشه و یه ستوان میشی درست مثل من!
تموم مدت بدون حرفی به لاهی گوش می داد و بعد با بستن چشمش و کشیدن دستی روی صورتش هوفی کشید
_لاهی من ازت نخواستم آدم خوبی بشم و نخواستم تو تغییر کنی تو فقط باهام بیا اگه واقعا عاشقمی
لاهی کمی معذب شد حرف زدن راجب همچین چیزی یکم خجالت آور بود
_کوک تو نباید دیگه به اینکار ادامه بدی..تو قلب مهربونی داری پس وجودیت رو خراب نکن!
تغییر کردن اون دیگه ممکن نبود!
نه برای کوکی که تمام عمر اینجوری بود!
_چرا می خوای تغییرمون بدی؟بیا بدون تغییر با هم باشیم
لاهی نگاه چشماش کرد و چند ثانیه تو سکوت گذشت
_من..باشه..بزار فکر کنم راجب اومدن ولی توعم لطفاً راجب موندن فکر کن
لاهی گفت و بلند شد اما بدون توجه به شیرموز خورده نشده کوک اون رو برداشت و دستش رو به عقب خم کرد تا چیزی بگی غافل از شیرموز توی دستش و تمام لیوان روی کوک خالی شد
_وای!
با تعجب لب زد و نگاهی به لباس کثیف و چشمای بسته کوک کرد
دست و پا چلفتی بود چقدر!
دستی به صورتش کوبید!
_وای متاسفم باید دوش بگیری لباس داری؟
این چه سوالی بود آخه چرا باید با خودش لباس میآورد؟
_من با خودم لباس آوردم؟
با لحن خنده داری گفت و از جاش بلند شد دستی به صورتش کشید و به سمت در رفت
_عب نداره میرم خونه پس تا فردا
_اینجوری که نه!
_چرا؟
کوک گفت و به لاهی زل زد
_چون خیسی سرما میخوری
کوک لبخندی زد و درو بست
_لباس برام داری؟
_آره همون لباس قبلیت که بهم دادی
کوک خندید یکم شیطنت که عیبی نداشت نه!
_کدوم؟
_همون که تو قرنطینه بهم دادی
کوک چهره ای متفکر به خودش گرفت
_کدوم؟
لاهی عصبانی از واکنش پسر بدو رفت و لباسش رو آورد
_ایننن
کوک که توقع داشت کمی به ماجرای اون لباس اشاره کنه با چهره ای گرفته به حموم رفت
بعد از مدتی بیرون اومد و با خداحافظی با لاهی به سمت مخفیگاهش رفت
باید منتظر فردا میموند کدومشون تسلیم می شد!
اون حاضر نبود زیر ترحم بره پس بیشتر انتظار داشت لاهی موافقت کنه برای رفتن
...
# بی تی اس
#ادامه ی پارت ۳۹
_ببین بعد از پخش فیلمت با اعتراضات مردم یه سهمیه مختصری برای آسیب دیده ها ترتیب داده شد..و اینکه من از رئیسم پرسیدم و گفت برای تو میتونه نصف قاچاق هاتو نادیده بگیره..و خب اگه کار تو اداره پلیس رو قبول کنی تموم کارهات بخشیده میشه و یه ستوان میشی درست مثل من!
تموم مدت بدون حرفی به لاهی گوش می داد و بعد با بستن چشمش و کشیدن دستی روی صورتش هوفی کشید
_لاهی من ازت نخواستم آدم خوبی بشم و نخواستم تو تغییر کنی تو فقط باهام بیا اگه واقعا عاشقمی
لاهی کمی معذب شد حرف زدن راجب همچین چیزی یکم خجالت آور بود
_کوک تو نباید دیگه به اینکار ادامه بدی..تو قلب مهربونی داری پس وجودیت رو خراب نکن!
تغییر کردن اون دیگه ممکن نبود!
نه برای کوکی که تمام عمر اینجوری بود!
_چرا می خوای تغییرمون بدی؟بیا بدون تغییر با هم باشیم
لاهی نگاه چشماش کرد و چند ثانیه تو سکوت گذشت
_من..باشه..بزار فکر کنم راجب اومدن ولی توعم لطفاً راجب موندن فکر کن
لاهی گفت و بلند شد اما بدون توجه به شیرموز خورده نشده کوک اون رو برداشت و دستش رو به عقب خم کرد تا چیزی بگی غافل از شیرموز توی دستش و تمام لیوان روی کوک خالی شد
_وای!
با تعجب لب زد و نگاهی به لباس کثیف و چشمای بسته کوک کرد
دست و پا چلفتی بود چقدر!
دستی به صورتش کوبید!
_وای متاسفم باید دوش بگیری لباس داری؟
این چه سوالی بود آخه چرا باید با خودش لباس میآورد؟
_من با خودم لباس آوردم؟
با لحن خنده داری گفت و از جاش بلند شد دستی به صورتش کشید و به سمت در رفت
_عب نداره میرم خونه پس تا فردا
_اینجوری که نه!
_چرا؟
کوک گفت و به لاهی زل زد
_چون خیسی سرما میخوری
کوک لبخندی زد و درو بست
_لباس برام داری؟
_آره همون لباس قبلیت که بهم دادی
کوک خندید یکم شیطنت که عیبی نداشت نه!
_کدوم؟
_همون که تو قرنطینه بهم دادی
کوک چهره ای متفکر به خودش گرفت
_کدوم؟
لاهی عصبانی از واکنش پسر بدو رفت و لباسش رو آورد
_ایننن
کوک که توقع داشت کمی به ماجرای اون لباس اشاره کنه با چهره ای گرفته به حموم رفت
بعد از مدتی بیرون اومد و با خداحافظی با لاهی به سمت مخفیگاهش رفت
باید منتظر فردا میموند کدومشون تسلیم می شد!
اون حاضر نبود زیر ترحم بره پس بیشتر انتظار داشت لاهی موافقت کنه برای رفتن
...
# بی تی اس
۲.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.