من دوستت دارم دیونه پارت۴۷ دست امیروکه نگران نگاهش میکردگ
من دوستت دارم دیونه #پارت۴۷ #دست امیروکه نگران نگاهش میکردگرفت وبلندش کرد.
-بیاعشقم بیاباهم برقصیم.دوباره رنگ صورتش پرید.اخماشو تو هم کشید..دادبلندی کشید..
-من خیلی حالم خوبه..تلو تلو خوران به امیر نزدیک شد..چه خوشگل شدی داداش کدوم آرایشگاه رفتی..همه میخندیدن..
-کیانوش مشروبات درصدش خیلی بالا بوده..
-کم بخوری اینجوری نمیشی میثاق زیادخورده واسه همینه اینجوری شده..واسه خودش همینجوری میرقصید امیردستشو میگرفت که ببرتش ولی دستشو بیرون میکشید..یهوصورتش ترش شدوبعدش باعجله.
سمت دستشویی دوید...منو امیرم دنبالش رفتیم.
تو دستشویی بودوداشت بالا میاورد.امیرم شونه هاشو ماساژمیدادبعداز چند دقیقه از جاش بلند شدو از دستشویی بیرون امد شیر روشویی رو باز کرد وکلی آب به صورتش پاشید.امیرترسیده گفت:
-عرفان خوبی داداش .میخوای بریم بیمارستان.؟؟
-سرشو به علامت نه تکون داد..
از دستشویی بیرون امدیم ملیکا لیوان آب لیمو رو سمت عرفان گرفت.
-بیا آقاعرفان اینو بخور یکم بهتر میشی.لیوانو از ملیکا گرفت یکم از آب لیمورو خورد باامیر رفتن طبقه ای بالا.بعد از چنددقیقه امیر امد پایین.شرمنده سمت حسام وشراره رفت.
-آقاحسام من شرمنده ام مهمونیتون بهم خورد.حسام لبخندی زدوگفت:
-اشکالی نداره داداش میثاق حالش چطوره؟؟
- .یکم بهتر بود داره استراحت میکنه.شما به مهمونیتون ادامه بدین من میرم پیشش.اینو گفتوباعجله رفت.ژاله به من نزدیک شد..
-میگم رویابنظرت پسره رومن چشم زدم؟؟
-خب معلومه از بس چشم شوری..
-خب من چیکارکنم میخواست اینقدر کُوگل نباشه پدرصلواتی..چشمم به دختره آرام افتاد که داشت از راه پله بالا میرفت...دختره ای بی حیا موقعی رقص همچین چسبیده بود به عرفان که...الله اکبراعصاب نمیزارن براآدم چند دقیقه بعدامیرو دیدم که از راه پله پایین امد...
-عه این چراعرفانو بااون دختره تنها گذاشته امیر بادیدنم به سمتم امد..
-عرفان حالش خوب بود؟؟..
--آره خدارو شکر..
- اون دختره آرام امده بود بالا چیکار؟؟
-امد حال عرفانو بپرسه..منم گفتم خوابه..اونم رفت یه اتاق دیگه استراحت کنه..چطور؟؟
-هیچی همینجوری پرسیدم...
جلوی اتاقی که امیروعرفانو وکیانوش بودن قرارگرفتم درنیمه باز بود..
-اگه میخواستم تو اززاین چیزابخوری همون موقع ها که خودم میخوردم به تو هم میدادم..امیر عین مادرا غُرمیزدمیثاقم خونسرد سوت میزدوموهاشو شونه میکرد.از بیخیالیش خندم گرفت در اتاق روباز کردمو پریدم داخل ..
-پخخخخ امیروعرفان هردو جستی زدنوبه من نگاه کردن...دستامو پشت سرم بردم وگفتم:
-خب من امدم که برام توضیح بدین..
امیرزودتر گفت:
-چیو توضیح بدیم؟؟
نویسنده:S...a..m..E
-بیاعشقم بیاباهم برقصیم.دوباره رنگ صورتش پرید.اخماشو تو هم کشید..دادبلندی کشید..
-من خیلی حالم خوبه..تلو تلو خوران به امیر نزدیک شد..چه خوشگل شدی داداش کدوم آرایشگاه رفتی..همه میخندیدن..
-کیانوش مشروبات درصدش خیلی بالا بوده..
-کم بخوری اینجوری نمیشی میثاق زیادخورده واسه همینه اینجوری شده..واسه خودش همینجوری میرقصید امیردستشو میگرفت که ببرتش ولی دستشو بیرون میکشید..یهوصورتش ترش شدوبعدش باعجله.
سمت دستشویی دوید...منو امیرم دنبالش رفتیم.
تو دستشویی بودوداشت بالا میاورد.امیرم شونه هاشو ماساژمیدادبعداز چند دقیقه از جاش بلند شدو از دستشویی بیرون امد شیر روشویی رو باز کرد وکلی آب به صورتش پاشید.امیرترسیده گفت:
-عرفان خوبی داداش .میخوای بریم بیمارستان.؟؟
-سرشو به علامت نه تکون داد..
از دستشویی بیرون امدیم ملیکا لیوان آب لیمو رو سمت عرفان گرفت.
-بیا آقاعرفان اینو بخور یکم بهتر میشی.لیوانو از ملیکا گرفت یکم از آب لیمورو خورد باامیر رفتن طبقه ای بالا.بعد از چنددقیقه امیر امد پایین.شرمنده سمت حسام وشراره رفت.
-آقاحسام من شرمنده ام مهمونیتون بهم خورد.حسام لبخندی زدوگفت:
-اشکالی نداره داداش میثاق حالش چطوره؟؟
- .یکم بهتر بود داره استراحت میکنه.شما به مهمونیتون ادامه بدین من میرم پیشش.اینو گفتوباعجله رفت.ژاله به من نزدیک شد..
-میگم رویابنظرت پسره رومن چشم زدم؟؟
-خب معلومه از بس چشم شوری..
-خب من چیکارکنم میخواست اینقدر کُوگل نباشه پدرصلواتی..چشمم به دختره آرام افتاد که داشت از راه پله بالا میرفت...دختره ای بی حیا موقعی رقص همچین چسبیده بود به عرفان که...الله اکبراعصاب نمیزارن براآدم چند دقیقه بعدامیرو دیدم که از راه پله پایین امد...
-عه این چراعرفانو بااون دختره تنها گذاشته امیر بادیدنم به سمتم امد..
-عرفان حالش خوب بود؟؟..
--آره خدارو شکر..
- اون دختره آرام امده بود بالا چیکار؟؟
-امد حال عرفانو بپرسه..منم گفتم خوابه..اونم رفت یه اتاق دیگه استراحت کنه..چطور؟؟
-هیچی همینجوری پرسیدم...
جلوی اتاقی که امیروعرفانو وکیانوش بودن قرارگرفتم درنیمه باز بود..
-اگه میخواستم تو اززاین چیزابخوری همون موقع ها که خودم میخوردم به تو هم میدادم..امیر عین مادرا غُرمیزدمیثاقم خونسرد سوت میزدوموهاشو شونه میکرد.از بیخیالیش خندم گرفت در اتاق روباز کردمو پریدم داخل ..
-پخخخخ امیروعرفان هردو جستی زدنوبه من نگاه کردن...دستامو پشت سرم بردم وگفتم:
-خب من امدم که برام توضیح بدین..
امیرزودتر گفت:
-چیو توضیح بدیم؟؟
نویسنده:S...a..m..E
۴۲.۱k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.