من دوستت دارم دیونه پارت۴۶ -بریم برقصیم ...اصلا کارام دست
من دوستت دارم دیونه #پارت۴۶ #-بریم برقصیم ...اصلا کارام دست خودم نبوددختره بالبخند از جاش بلند شددستشو تو دستم گذاشت..از رومیز لیوان دیگه برداشتمو یه نفس همشو خوردم...این بار امیر داشت بااخمای تو هم نگام میکردوباچشماش برام خطو نشون میکشید..بادختره رفتیم وسط دستامو دور کمرش حلقه کردم اونم دوتادستشو دروگردنم انداخت وشروع کردیم به رقصیدن ...بعد کمی رقصیدن دختره سرشو به گوشم نزدیک کرد و آورم گفت:
-جذابیت نفس گیری داری ..چیزی نگفتمو خندیدم..
(رویا)
چشمم که به میثاقو اون دختره میفتاد..خون خونمو میخورد..نمیدونم چه مرگم شده...کیانوش آهنگو قطع کرد..
-همه توجه کنین یه اهنگ خارجی میزارم باید رقص چرخشی انجام بدین یعنی جاتونو عوض کنین ...خوب میدونستم چشمش اون دختره ای چشم سفید آرام رو گرفته..همه قبول کردن..آهنگ پخش شد آهنگش خیلی باحال بود..امیر منو چرخوند افتادم تو دست کیانوش..خندیدمو گفتم
- من که میدونم چرااین مدل رقصو انتخاب کردی ورپریده..کیانوش نیشش شل شدوگفت:
-پس چی دیگه به من میگن کیانوش ...بعداز سه دور رقص ..افتادم تو دست پرهام ..
-خوشگل شدی خواهری..
-ممنون داداشی..کمی حرف زدیم منو چرخوند..افتادم تو بغل یکی دیگه ..
خندیدمو سرمو بلند کردم...دوتا چشم به خون نشسته که سبزی توشون جوره خاصی خودنمایی میکردجلوم بود..دوتادستشو دور کمرم حلقه کرد..منم یه دستمو روی قلبش گذاشتم یکی هم روی شونه اش ....قلبش تند تند خودشو به دیواره ای سینه اش میکوبید..قلب منم دست کمی از اون نداشت...
-آروم گفتم:
-میثاق تو حالت خوبه...
باصدای خماری گفت :
-منننن میثاق نیستم ..عرفانم....عرفان..
باچشمای درامده نگاهش میکردم...دونه های عرق روپیشونیش خودنمایی میکردتپش قلبش تندترشد دستاش که دورکمرم حلقه شده بود شل شد..
ترسیده نگاهش کردم..چراغاخاموش شدن..
-همینوکم داشتیمع...عرفان تو حالت خوبه؟
دستشو روشونم گذاشت وفشرد....یه دست دیگه اش روی شکمش بودوفشارمیداد..
آروم روی مبلی که نزدیک بود نشوندمش...
باعجله سمت امیر رفتم:
-امیر...امیر بیاعرفان حالش خوب نیست...امیر سریع دستای عسلو رها کردوباعجله دنبالم امد...
ترسیده جلوی عرفان زانو زد..
-عرفان داداش چته؟؟
-عرفان باصدای خماری گفت:
-خووبم فقطط یکم دارم میمیرم.زدزیرخنده...امیردادکشید..
-پسره ای بیشعور.از کی تاحالا تو مشروب خوار شدی من خبر ندارم.. چراغا روشن شده بودوهمه دورعرفان جمع شده بودیم.کیانوش شونه های میثاق رو ماساژمیداد
-چیکار کردی باخودت پسر
-میثاق باصدای بلند خندید.ازجاش بلند شد.دست منو که نزدیکش بودم گرفت :
-بیابرقصیم.من امشب چقدرحالم خوبه.خودشو تکون میداد.نمیدونستم بخندم یاگریه کنم ...بعضی باخنده بعضیم بانگرانی به عرفان نگاه میکردن.
نویسنده:S...m..a..E
-جذابیت نفس گیری داری ..چیزی نگفتمو خندیدم..
(رویا)
چشمم که به میثاقو اون دختره میفتاد..خون خونمو میخورد..نمیدونم چه مرگم شده...کیانوش آهنگو قطع کرد..
-همه توجه کنین یه اهنگ خارجی میزارم باید رقص چرخشی انجام بدین یعنی جاتونو عوض کنین ...خوب میدونستم چشمش اون دختره ای چشم سفید آرام رو گرفته..همه قبول کردن..آهنگ پخش شد آهنگش خیلی باحال بود..امیر منو چرخوند افتادم تو دست کیانوش..خندیدمو گفتم
- من که میدونم چرااین مدل رقصو انتخاب کردی ورپریده..کیانوش نیشش شل شدوگفت:
-پس چی دیگه به من میگن کیانوش ...بعداز سه دور رقص ..افتادم تو دست پرهام ..
-خوشگل شدی خواهری..
-ممنون داداشی..کمی حرف زدیم منو چرخوند..افتادم تو بغل یکی دیگه ..
خندیدمو سرمو بلند کردم...دوتا چشم به خون نشسته که سبزی توشون جوره خاصی خودنمایی میکردجلوم بود..دوتادستشو دور کمرم حلقه کرد..منم یه دستمو روی قلبش گذاشتم یکی هم روی شونه اش ....قلبش تند تند خودشو به دیواره ای سینه اش میکوبید..قلب منم دست کمی از اون نداشت...
-آروم گفتم:
-میثاق تو حالت خوبه...
باصدای خماری گفت :
-منننن میثاق نیستم ..عرفانم....عرفان..
باچشمای درامده نگاهش میکردم...دونه های عرق روپیشونیش خودنمایی میکردتپش قلبش تندترشد دستاش که دورکمرم حلقه شده بود شل شد..
ترسیده نگاهش کردم..چراغاخاموش شدن..
-همینوکم داشتیمع...عرفان تو حالت خوبه؟
دستشو روشونم گذاشت وفشرد....یه دست دیگه اش روی شکمش بودوفشارمیداد..
آروم روی مبلی که نزدیک بود نشوندمش...
باعجله سمت امیر رفتم:
-امیر...امیر بیاعرفان حالش خوب نیست...امیر سریع دستای عسلو رها کردوباعجله دنبالم امد...
ترسیده جلوی عرفان زانو زد..
-عرفان داداش چته؟؟
-عرفان باصدای خماری گفت:
-خووبم فقطط یکم دارم میمیرم.زدزیرخنده...امیردادکشید..
-پسره ای بیشعور.از کی تاحالا تو مشروب خوار شدی من خبر ندارم.. چراغا روشن شده بودوهمه دورعرفان جمع شده بودیم.کیانوش شونه های میثاق رو ماساژمیداد
-چیکار کردی باخودت پسر
-میثاق باصدای بلند خندید.ازجاش بلند شد.دست منو که نزدیکش بودم گرفت :
-بیابرقصیم.من امشب چقدرحالم خوبه.خودشو تکون میداد.نمیدونستم بخندم یاگریه کنم ...بعضی باخنده بعضیم بانگرانی به عرفان نگاه میکردن.
نویسنده:S...m..a..E
۴۴.۵k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.