ادامه
ادامه
پیک: این از طرف آقای مایکل
+چیه؟!
پیک: مقداری پول و یک نامه
+ممنون
نامه رو باز کردم
سلام هانا مطمئنم الان که این نامه رو میخونی از من متنفر شدی.. معذرت میخوام بابت ترک یهویی.. فقط میخوام بدونی که... درسته من روزای اول ازت خوشم میومد.. خیلی زیاد.. ولی... یهو همه چیز تغییر کرد
فهمیدم هوس بوده.. من واقعاً ازت معذرت میخوام که با قلب مهربونت بازی کردم... و تو لیاقتت یکی بهتر از منه... ما میتونیم باهم رفیق باشیم.....و من واقعاً معذرت میخوام هانا...تو بهترین آدم روی زمین بودی و منم لیاقتت رو نداشتم
این پولی که بهت دادم واقعاً نا چیزه.. این پول در مقابل کار هایی که با قلب مهربونت کردم واقعاً مبلغ کمیه.. امیدوارم ببخشیم
★مایکل★
/آههههه...شت.. خب خوبه دیگه یکم دست و بالت باز شد... یا جیکار میکنی؟!
+من به پول اون نیازی ندارم
/احمق تو میتونستی با اون زندگیتک تغییر بدی
+من الانشم زندگی بدی ندارم..
/هه.. دیوانه ای
+خب.. خدافظ
/چی.. کجا داری میری تو که جایی رو نداری
+چرا.. دارم
/چی؟!
+میرم پارک میخوابم
به سمت پارک رفتم
روای ویو
هانا داشت به سمت پارک حرکت میکرد ناقافل از اینکه یونها هم داره اونو تقیب میکنه تا ببینه به کجا میرسه و به یونگی طنگ بزنه... درسته یونگی هنوز هم داشت دنبال هانا میگشت حتی یونها به یونگی گفته بود که هانا دانشگاهشو عوض کرده... بالاخره به یه پار رسیدن هانا هم رفت و اونجا نشست
یونها سریع زنگ زد به یونگی
/الو یونگی من هانا رو پیدا کردم... بدات لوکیشن میفرستم سریع بیا
10 مین بعد
ماشین مشکی رنگی جلوی یونها پارک شد از تو ماشین پیاده شد..
_سلام.. سوهو کو.؟!
/با رفیقاشه
_اوکی.. هانا کو؟!
/اوناهاش.. راستش من یه دروغی یهت گفتم
تمام این مدت هانا تو دانشگاه بوده و خونه مادر پدر مایکل زندگی میکرده
_میدونی... همتون روانی این ـ..
یونگی سریع به سمت پارک رفت
هانا سرش روی پاش بود و آروم گریه میکرد نه به خاطر مایکل.. چون قلبش به بازی گرفته شد
یونگی آروم کنارش نشست و بغلش کرد
_دختر خاله ما اینجوری نبود که
هانا با شنیدن صدای یونگی سرشو بالا اورد و به یونگی نگاه کرد
+چرا اینجایی.. من همون آدمی بودم که کلی بهت بد و بیرا گفت..از خونت رفتم.. با نامه های مزخرفم..
یونگی نفس عمیقی کشید و روشو سمت هانا کرد
_گذشته ها گذشته.. چرا نمیای خونه؟!
+نمیتونم...من دیگه نمیتونم تو چشم تو و لارا و
_لارا.. اتفاقاً بیشتر از همه ی ما لارا نگرانته
+چی؟!
_بیا...اونجا خونه خودته.. انقدرم مروارسداتو واسه آدم بی ارزش حدر نده..
هانا و یونگی به سمت ماشین رفتن یونها هم سوار شد و باهم رفتن خونه بعد از 15 مین به خونه رسیدن هانا تا وارد خونه شد سرش پایین بود
✓یونگییی خبر اط هانا نشد؟!
_چرا اینهاش اومده خونمون
بقیش بعد از ظهر
پیک: این از طرف آقای مایکل
+چیه؟!
پیک: مقداری پول و یک نامه
+ممنون
نامه رو باز کردم
سلام هانا مطمئنم الان که این نامه رو میخونی از من متنفر شدی.. معذرت میخوام بابت ترک یهویی.. فقط میخوام بدونی که... درسته من روزای اول ازت خوشم میومد.. خیلی زیاد.. ولی... یهو همه چیز تغییر کرد
فهمیدم هوس بوده.. من واقعاً ازت معذرت میخوام که با قلب مهربونت بازی کردم... و تو لیاقتت یکی بهتر از منه... ما میتونیم باهم رفیق باشیم.....و من واقعاً معذرت میخوام هانا...تو بهترین آدم روی زمین بودی و منم لیاقتت رو نداشتم
این پولی که بهت دادم واقعاً نا چیزه.. این پول در مقابل کار هایی که با قلب مهربونت کردم واقعاً مبلغ کمیه.. امیدوارم ببخشیم
★مایکل★
/آههههه...شت.. خب خوبه دیگه یکم دست و بالت باز شد... یا جیکار میکنی؟!
+من به پول اون نیازی ندارم
/احمق تو میتونستی با اون زندگیتک تغییر بدی
+من الانشم زندگی بدی ندارم..
/هه.. دیوانه ای
+خب.. خدافظ
/چی.. کجا داری میری تو که جایی رو نداری
+چرا.. دارم
/چی؟!
+میرم پارک میخوابم
به سمت پارک رفتم
روای ویو
هانا داشت به سمت پارک حرکت میکرد ناقافل از اینکه یونها هم داره اونو تقیب میکنه تا ببینه به کجا میرسه و به یونگی طنگ بزنه... درسته یونگی هنوز هم داشت دنبال هانا میگشت حتی یونها به یونگی گفته بود که هانا دانشگاهشو عوض کرده... بالاخره به یه پار رسیدن هانا هم رفت و اونجا نشست
یونها سریع زنگ زد به یونگی
/الو یونگی من هانا رو پیدا کردم... بدات لوکیشن میفرستم سریع بیا
10 مین بعد
ماشین مشکی رنگی جلوی یونها پارک شد از تو ماشین پیاده شد..
_سلام.. سوهو کو.؟!
/با رفیقاشه
_اوکی.. هانا کو؟!
/اوناهاش.. راستش من یه دروغی یهت گفتم
تمام این مدت هانا تو دانشگاه بوده و خونه مادر پدر مایکل زندگی میکرده
_میدونی... همتون روانی این ـ..
یونگی سریع به سمت پارک رفت
هانا سرش روی پاش بود و آروم گریه میکرد نه به خاطر مایکل.. چون قلبش به بازی گرفته شد
یونگی آروم کنارش نشست و بغلش کرد
_دختر خاله ما اینجوری نبود که
هانا با شنیدن صدای یونگی سرشو بالا اورد و به یونگی نگاه کرد
+چرا اینجایی.. من همون آدمی بودم که کلی بهت بد و بیرا گفت..از خونت رفتم.. با نامه های مزخرفم..
یونگی نفس عمیقی کشید و روشو سمت هانا کرد
_گذشته ها گذشته.. چرا نمیای خونه؟!
+نمیتونم...من دیگه نمیتونم تو چشم تو و لارا و
_لارا.. اتفاقاً بیشتر از همه ی ما لارا نگرانته
+چی؟!
_بیا...اونجا خونه خودته.. انقدرم مروارسداتو واسه آدم بی ارزش حدر نده..
هانا و یونگی به سمت ماشین رفتن یونها هم سوار شد و باهم رفتن خونه بعد از 15 مین به خونه رسیدن هانا تا وارد خونه شد سرش پایین بود
✓یونگییی خبر اط هانا نشد؟!
_چرا اینهاش اومده خونمون
بقیش بعد از ظهر
- ۳.۶k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط