"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۲۰
"ویو جونگکوک"
نادیا بلند کردم ، حتی ضعف کرده ، پله هارو وقتی پایین میرفتم داخل راه رو متوجه چییزی شدم
وقتی نگاه کردم تهیونگ و دیدم ولی دختر میشش و تشخیص ندادم ...یه دفعه متوجعه ام شدو دختره رو قایم کرد...
کوک: راحت باش...
ته: نادیا...
کوک: میبرمش بیمارستان ...
ته : چرا چییزی شده؟؟
کوک: ضعف کرده ..
ته: اوکی..کاری ازم بر میومد..بگو
کوک: اوکی
.......
خودمو رو صندلی ول کردم..نادیا رو تخت بهش سُرُم وصل بود.
وقتی سرم تقریبا داشت تموم میشد چشماش و باز کرد
یکم اطراف و نگاه کرد و نگاش رو من نشست
دست به سینه و خیلی خنثی بهش زول زده بود
نادیا: من...چمه؟
کوک:هچیی..
نادیا: وای خیلی خوابم میاد
کوک: میریم خونه میخوابی
نادیا: ها؟؟؟...من جایی نمیاممم..مستقیم میرم خونه خودم
کوک: تو غلط میکنی
داد نزدم همون مودم و حفظ کردم
نادیا: جونگکوک اینو بهت قول میدم پام به اون خونه باز شه خودم از دستت راحت میکنم
از جام بلند شدم
سمت تخت رقتم
و یکی از دستان و کنار سرش قرار دادم و تکیه گاه خودم کردم ، تو صورتش خم شدم.
کوک: مطمعن باش حرف زدن راجبش برات بعد تر از مرگه..پس لال باش
دیگه جییزی نگف تا پرستار امد
وقتی بام چشم تو چش شد
خودشو عین بقیه دخترا ناز کرد تا سُرم و دراره
یکم به برگه هایه دستش نگاه کرد و گفت:
_ حال خواهرتون خوبه..میتونید برید
کوک: خواهرم نیست....
نادیا که رو تخت نشسته بود گفت:
_ من هیچیه این نیستم ...
دختره که انگار امید وار شد بود اونحا وایساده بود
که همراه با نگاهام به نادیا پوزخند زدم، گفتم:
_تو جدیی نگیر ، همسرم ازم عصبیه...
نادیا با چشایه از حدقعه در امده نگام کرد و صدایه پرستار تو اتاق اکو شد
_جیییییی؟
برگشتم سمتش
کوک: چیه؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
_ هیچی...با اجازه...
و رفت
نادیا: بخدا بگی برم گم و گور شم میرم...
عقب رفتم و گفتم:
_ بیا پایین...لازم نکرده کاری کنی
از اونجا که حصاب کرده بودم .
مستقیم به سمت ماشین رفتیم
به سمت صندلی رانند رفتم ولی تا درو باز کردم دیدمنادیا قصد سوار شدن نداره
محکم در ماشین و بستم با کنترلی که رو خودم داشتم رفتم سمتشو درو باز کردم
کوک: سوار شو
نادیا: نمیخوام..نمیام
محکم به بالایه ماشین کوبیدم
کوک: برو داخل...
با اینکه ترسید انگار از امدن به اونجا بیشتر میترسید.
کوک: نادیا...فکر نکنم درد یساعت قبلت از بین رفته باشه...عین یه دختر خوب برو داخل...زود باشششش
دو کلمه اخرو داد زدم که اخر با چشم هایه اشکی بغض رفت داخل
طی راه سرش پایین بود و نفساش معلوم بود که میخواد گریشو پنهون کنه
میدیدم که اشکاش میریخت و صبر منم تموم میکرد
جوری با ضربه در داشبور دو باز کردم که بد حور ترسید
کوک: داخلش دستمال هست
part: ۲۰
"ویو جونگکوک"
نادیا بلند کردم ، حتی ضعف کرده ، پله هارو وقتی پایین میرفتم داخل راه رو متوجه چییزی شدم
وقتی نگاه کردم تهیونگ و دیدم ولی دختر میشش و تشخیص ندادم ...یه دفعه متوجعه ام شدو دختره رو قایم کرد...
کوک: راحت باش...
ته: نادیا...
کوک: میبرمش بیمارستان ...
ته : چرا چییزی شده؟؟
کوک: ضعف کرده ..
ته: اوکی..کاری ازم بر میومد..بگو
کوک: اوکی
.......
خودمو رو صندلی ول کردم..نادیا رو تخت بهش سُرُم وصل بود.
وقتی سرم تقریبا داشت تموم میشد چشماش و باز کرد
یکم اطراف و نگاه کرد و نگاش رو من نشست
دست به سینه و خیلی خنثی بهش زول زده بود
نادیا: من...چمه؟
کوک:هچیی..
نادیا: وای خیلی خوابم میاد
کوک: میریم خونه میخوابی
نادیا: ها؟؟؟...من جایی نمیاممم..مستقیم میرم خونه خودم
کوک: تو غلط میکنی
داد نزدم همون مودم و حفظ کردم
نادیا: جونگکوک اینو بهت قول میدم پام به اون خونه باز شه خودم از دستت راحت میکنم
از جام بلند شدم
سمت تخت رقتم
و یکی از دستان و کنار سرش قرار دادم و تکیه گاه خودم کردم ، تو صورتش خم شدم.
کوک: مطمعن باش حرف زدن راجبش برات بعد تر از مرگه..پس لال باش
دیگه جییزی نگف تا پرستار امد
وقتی بام چشم تو چش شد
خودشو عین بقیه دخترا ناز کرد تا سُرم و دراره
یکم به برگه هایه دستش نگاه کرد و گفت:
_ حال خواهرتون خوبه..میتونید برید
کوک: خواهرم نیست....
نادیا که رو تخت نشسته بود گفت:
_ من هیچیه این نیستم ...
دختره که انگار امید وار شد بود اونحا وایساده بود
که همراه با نگاهام به نادیا پوزخند زدم، گفتم:
_تو جدیی نگیر ، همسرم ازم عصبیه...
نادیا با چشایه از حدقعه در امده نگام کرد و صدایه پرستار تو اتاق اکو شد
_جیییییی؟
برگشتم سمتش
کوک: چیه؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
_ هیچی...با اجازه...
و رفت
نادیا: بخدا بگی برم گم و گور شم میرم...
عقب رفتم و گفتم:
_ بیا پایین...لازم نکرده کاری کنی
از اونجا که حصاب کرده بودم .
مستقیم به سمت ماشین رفتیم
به سمت صندلی رانند رفتم ولی تا درو باز کردم دیدمنادیا قصد سوار شدن نداره
محکم در ماشین و بستم با کنترلی که رو خودم داشتم رفتم سمتشو درو باز کردم
کوک: سوار شو
نادیا: نمیخوام..نمیام
محکم به بالایه ماشین کوبیدم
کوک: برو داخل...
با اینکه ترسید انگار از امدن به اونجا بیشتر میترسید.
کوک: نادیا...فکر نکنم درد یساعت قبلت از بین رفته باشه...عین یه دختر خوب برو داخل...زود باشششش
دو کلمه اخرو داد زدم که اخر با چشم هایه اشکی بغض رفت داخل
طی راه سرش پایین بود و نفساش معلوم بود که میخواد گریشو پنهون کنه
میدیدم که اشکاش میریخت و صبر منم تموم میکرد
جوری با ضربه در داشبور دو باز کردم که بد حور ترسید
کوک: داخلش دستمال هست
۳۰.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.