پارت 7
پارت 7
جلوش زانو زد و به ناراحتی گفت
یونگی : خانم لی ببخشید
خانم لی نگاهش رو از رویه زمین برداشت و به سمت یونگی داد و با خنده غمگینی گفت
خانم لی : من اون رو مثله دخترم بزرگ کردم اما زندگیش تا اینجا ادامه داشت
یونگی : بازم هم باید معذرت خواهی کنم
خانم لی : نه تخسیره شما نیست
یونگی تشکر کرد بخواطره اینکه اونو مقصر نمیدونست
و اینکه آنقدر دوسش داره خانم لی برایه بزرگ کردن یونگی خیلی زحمت کشیده بود
درست اون دو روز با زخمی شدن خدمه فرمانده گذشت دخترک حدوده چنج نفر رو زخمی کرد بود و خوشبختانه این بار کسی رو به قتل نرسانده
سئول ساعت 12 شب
فرمانده مین از سره کار برگشت چراغ های عمارت خاموش بود و همه جا تاریک بود
با قدم های آرومی اش سمته اوتاق اش رفت جلویه در اوتاق اش ایستاد و مردمک چشمایه اش سمته اوتاق یوس پلنگ کوچولو چرخید افکارش اجازه نمیداد که خوب فکر کنه تا بره تو اون اوتاق یا نه
دستشو گذاشت رویه دست گیره اوتاق اش لبه هایش رو گاز گرفت و بلخره تصمیم گرفت که بره اوتاق یوس پلنگ کوچولو
در اوتاق رو باز کرد چراغ اوتاق روشن بود و نگاهی فرمانده اوفتاده سمته دخترک
سمته راست پهلو اش دراز کشیده بود و لباس خونی اش موهای بهم ریخت اش دله هر آدمی رو به لرز میاورد دستش به تاج تخت بسته بود و لبه دسپند تو دسته دخترک فروع رفته بود دسپند خونی شده بود
یونگی قدم برداشت سمته تخت دخترک
نگاهی به دستش انداخت دسپند رو باز کرد دستشو تو دستش گرفت و خیلی آروم گذاشت رویه تخت رویه تخت نشست موهایه صورتش رو کنار زد خیلی آروم زمزمه کرد
یونگی : آخه چرا اینجوری رفتار میکنی ترو خدا حالت خوب شه تا من به جوابم برسم
ملافه رو از تویه کمد برداشت و رویه دخترک کشید و از اوتاق خارج شد درو پشته سره دخترک قفل کرد
و بعد از دوش گرفتن لباس هایش رو عوض کرد و سمته تخت رفت
》》••《《
صبح با صدایه تماس گوشیش بیدار شد با حالت خابالو چشمایش رو مالید و رویه تخت نشست موهایه بلند اش بهم ریخته شده بود و با اخم به گوشی نگاه کرد با حرص گفت
یونگی: گوره هرکی که پشته خطه
گوشیش رو برداشت و با دیدنه اسم یو جون عصبی شد و جواب داد
یونگی: کدوم بی ناموسی ساعت 6 صبح زنگ میزنه
دستیارش خندیی کرد و گفت
یه جون : ببخشید فرمانده مین باید بیایین پاستگاه پلیس
فرمانده مین اوفی کشید و گفت
یونگی : خیله خوب قط کن
بعد از اتمام تماس گوشیش رو پرت کرد رویه تخت و دوباره دراز کشید بالش رو در آغوش گرفت چشماش رو بست دوباره با تماس بیدار شد و این بار اگوست دی عصبانی تر شد و گوشیش رو برداشت خواموش کرد و از تخت انداختش پایین دوباره بالش رو در اغوشش گرفت و چشماش رو بست
جلوش زانو زد و به ناراحتی گفت
یونگی : خانم لی ببخشید
خانم لی نگاهش رو از رویه زمین برداشت و به سمت یونگی داد و با خنده غمگینی گفت
خانم لی : من اون رو مثله دخترم بزرگ کردم اما زندگیش تا اینجا ادامه داشت
یونگی : بازم هم باید معذرت خواهی کنم
خانم لی : نه تخسیره شما نیست
یونگی تشکر کرد بخواطره اینکه اونو مقصر نمیدونست
و اینکه آنقدر دوسش داره خانم لی برایه بزرگ کردن یونگی خیلی زحمت کشیده بود
درست اون دو روز با زخمی شدن خدمه فرمانده گذشت دخترک حدوده چنج نفر رو زخمی کرد بود و خوشبختانه این بار کسی رو به قتل نرسانده
سئول ساعت 12 شب
فرمانده مین از سره کار برگشت چراغ های عمارت خاموش بود و همه جا تاریک بود
با قدم های آرومی اش سمته اوتاق اش رفت جلویه در اوتاق اش ایستاد و مردمک چشمایه اش سمته اوتاق یوس پلنگ کوچولو چرخید افکارش اجازه نمیداد که خوب فکر کنه تا بره تو اون اوتاق یا نه
دستشو گذاشت رویه دست گیره اوتاق اش لبه هایش رو گاز گرفت و بلخره تصمیم گرفت که بره اوتاق یوس پلنگ کوچولو
در اوتاق رو باز کرد چراغ اوتاق روشن بود و نگاهی فرمانده اوفتاده سمته دخترک
سمته راست پهلو اش دراز کشیده بود و لباس خونی اش موهای بهم ریخت اش دله هر آدمی رو به لرز میاورد دستش به تاج تخت بسته بود و لبه دسپند تو دسته دخترک فروع رفته بود دسپند خونی شده بود
یونگی قدم برداشت سمته تخت دخترک
نگاهی به دستش انداخت دسپند رو باز کرد دستشو تو دستش گرفت و خیلی آروم گذاشت رویه تخت رویه تخت نشست موهایه صورتش رو کنار زد خیلی آروم زمزمه کرد
یونگی : آخه چرا اینجوری رفتار میکنی ترو خدا حالت خوب شه تا من به جوابم برسم
ملافه رو از تویه کمد برداشت و رویه دخترک کشید و از اوتاق خارج شد درو پشته سره دخترک قفل کرد
و بعد از دوش گرفتن لباس هایش رو عوض کرد و سمته تخت رفت
》》••《《
صبح با صدایه تماس گوشیش بیدار شد با حالت خابالو چشمایش رو مالید و رویه تخت نشست موهایه بلند اش بهم ریخته شده بود و با اخم به گوشی نگاه کرد با حرص گفت
یونگی: گوره هرکی که پشته خطه
گوشیش رو برداشت و با دیدنه اسم یو جون عصبی شد و جواب داد
یونگی: کدوم بی ناموسی ساعت 6 صبح زنگ میزنه
دستیارش خندیی کرد و گفت
یه جون : ببخشید فرمانده مین باید بیایین پاستگاه پلیس
فرمانده مین اوفی کشید و گفت
یونگی : خیله خوب قط کن
بعد از اتمام تماس گوشیش رو پرت کرد رویه تخت و دوباره دراز کشید بالش رو در آغوش گرفت چشماش رو بست دوباره با تماس بیدار شد و این بار اگوست دی عصبانی تر شد و گوشیش رو برداشت خواموش کرد و از تخت انداختش پایین دوباره بالش رو در اغوشش گرفت و چشماش رو بست
۲.۶k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.