عنوان خون روی دستمال
📜 عنوان: خون روی دستمال
هوا سردتر از همیشه بود.
ات روی تخت نشسته بود، پتو را تا روی شانهاش کشیده و به سختی نفس میکشید.
سرفهای گرفت… شدید، عمیق، مثل خنجری در سینهاش.
دستش را جلوی دهان گرفت. وقتی آن را پایین آورد، لکههای قرمز تیره روی پارچه سفید دستمال پخش شده بود.
یون که در گوشهی اتاق مشغول کتاب خواندن بود، با دیدن آن صحنه، کتاب از دستش افتاد.
یونا هم با وحشت دوید و خودش را به تخت مادرش رساند.
— «مامان…!»
ات با لبخند کمجانش خواست چیزی بگوید، اما نفس کم آورد. کلماتش در نیمه راه شکستند.
دکترها همان شب جمع شدند.
پزشک مسن، بعد از معاینه، با صدایی آرام ولی سنگین گفت:
— «کاردیومیوپاتی شدیدتر شده… ما همه کار رو کردیم. احتمال زنده موندن… حداکثر بیست درصد.»
یون و یونا به هم نگاه کردند، چشمهایشان پر از اشک بود ولی حرفی نزدند.
ات، وقتی تنها شد، به سقف خیره ماند.
ترسش از مرگ نبود… از این بود که فرزندانش، وقتی او نباشد، قلبشان برایش نسوزد.
ترس از اینکه تهیونگ تنها بماند… و شاید روزی زن دیگری وارد خانه شود و جای او را بگیرد.
اما تهیونگ، در اتاق کارش، با چشمانی قرمز از بیخوابی و دود سیگار، فقط یک چیز در سر داشت:
ات باید زنده بماند.
نه به زن دیگر فکر میکرد، نه حتی به خودش.
فقط میخواست او را کنار خودش، نفسکش و زنده، نگه دارد.
هوا سردتر از همیشه بود.
ات روی تخت نشسته بود، پتو را تا روی شانهاش کشیده و به سختی نفس میکشید.
سرفهای گرفت… شدید، عمیق، مثل خنجری در سینهاش.
دستش را جلوی دهان گرفت. وقتی آن را پایین آورد، لکههای قرمز تیره روی پارچه سفید دستمال پخش شده بود.
یون که در گوشهی اتاق مشغول کتاب خواندن بود، با دیدن آن صحنه، کتاب از دستش افتاد.
یونا هم با وحشت دوید و خودش را به تخت مادرش رساند.
— «مامان…!»
ات با لبخند کمجانش خواست چیزی بگوید، اما نفس کم آورد. کلماتش در نیمه راه شکستند.
دکترها همان شب جمع شدند.
پزشک مسن، بعد از معاینه، با صدایی آرام ولی سنگین گفت:
— «کاردیومیوپاتی شدیدتر شده… ما همه کار رو کردیم. احتمال زنده موندن… حداکثر بیست درصد.»
یون و یونا به هم نگاه کردند، چشمهایشان پر از اشک بود ولی حرفی نزدند.
ات، وقتی تنها شد، به سقف خیره ماند.
ترسش از مرگ نبود… از این بود که فرزندانش، وقتی او نباشد، قلبشان برایش نسوزد.
ترس از اینکه تهیونگ تنها بماند… و شاید روزی زن دیگری وارد خانه شود و جای او را بگیرد.
اما تهیونگ، در اتاق کارش، با چشمانی قرمز از بیخوابی و دود سیگار، فقط یک چیز در سر داشت:
ات باید زنده بماند.
نه به زن دیگر فکر میکرد، نه حتی به خودش.
فقط میخواست او را کنار خودش، نفسکش و زنده، نگه دارد.
- ۳.۹k
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط