عنوان معامله با مرگ
📜 عنوان: معامله با مرگ
تهیونگ از پشت پنجره به آسمان شب خیره بود.
دستهایش میلرزید… نه از ترس، از خشم.
همهی دکترها ات را جواب کرده بودند.
هیچ امیدی باقی نمانده بود—جز امیدی که خودش باید با پول و خون بخرد.
همان شب تلفن محرمانهای گرفت. صدایی سرد و آرام از آن طرف خط گفت:
— «راهی هست… اما نه قانونی.»
تهیونگ لبخند کجی زد.
— «من خودم قانونم.»
چند روز بعد، ات را نیمههوشیار درون ماشین مخصوص منتقل کردند. یون با چشمانی خیس از پشت شیشه ماشین پدر و مادرش را نگاه میکرد، یونا در آغوشش گریه میکرد.
هیچکس نمیدانست مقصد کجاست، فقط «آزمایشگاهی خارج از نقشهها»…
دیوارهای فلزی آزمایشگاه بوی الکل و خون میداد.
مردی با روپوش سفید، بدون هیچ احساسی، سوزن را آماده کرد.
یکی از دستیارها زیر لب گفت:
— «این تزریق روی دهها نفر جواب نداده… شانس زنده موندن خیلی کمه.»
تهیونگ، کیف پر از دلار را روی میز پرت کرد.
— «من از درصدها چیزی نمیفهمم. فقط اینو میخوام زنده بمونه.»
مرد تزریقکننده سرش را بلند کرد، با لبخندی سرد.
— «برای یک آمپول کوچیک، صد میلیارد فقط حقالزحمه منه. خود آمپول؟ یک تریلیون دلار.»
تهیونگ بدون لحظهای مکث امضای انتقال پول را زد.
پول برایش هیچ معنایی نداشت، وقتی جان ات وسط بود.
سوزن در بازوی لاغر و کبود ات فرو رفت. نفسش لرزید. چشمانش نیمهباز شد، برای ثانیهای به تهیونگ نگاه کرد.
او دست همسرش را گرفت، آرام در گوشش گفت:
— «حتی اگه باید جهنم رو بخرم، نمیذارم تو رو ازم بگیرن…»
صدای دستگاهها بالا رفت، قلب ات با قدرت میزد و دوباره افت میکرد.
همه نگاه به مانیتور داشتند.
آزمایش شروع شده بود.
شرایط: 15تا لایک کنید
تهیونگ از پشت پنجره به آسمان شب خیره بود.
دستهایش میلرزید… نه از ترس، از خشم.
همهی دکترها ات را جواب کرده بودند.
هیچ امیدی باقی نمانده بود—جز امیدی که خودش باید با پول و خون بخرد.
همان شب تلفن محرمانهای گرفت. صدایی سرد و آرام از آن طرف خط گفت:
— «راهی هست… اما نه قانونی.»
تهیونگ لبخند کجی زد.
— «من خودم قانونم.»
چند روز بعد، ات را نیمههوشیار درون ماشین مخصوص منتقل کردند. یون با چشمانی خیس از پشت شیشه ماشین پدر و مادرش را نگاه میکرد، یونا در آغوشش گریه میکرد.
هیچکس نمیدانست مقصد کجاست، فقط «آزمایشگاهی خارج از نقشهها»…
دیوارهای فلزی آزمایشگاه بوی الکل و خون میداد.
مردی با روپوش سفید، بدون هیچ احساسی، سوزن را آماده کرد.
یکی از دستیارها زیر لب گفت:
— «این تزریق روی دهها نفر جواب نداده… شانس زنده موندن خیلی کمه.»
تهیونگ، کیف پر از دلار را روی میز پرت کرد.
— «من از درصدها چیزی نمیفهمم. فقط اینو میخوام زنده بمونه.»
مرد تزریقکننده سرش را بلند کرد، با لبخندی سرد.
— «برای یک آمپول کوچیک، صد میلیارد فقط حقالزحمه منه. خود آمپول؟ یک تریلیون دلار.»
تهیونگ بدون لحظهای مکث امضای انتقال پول را زد.
پول برایش هیچ معنایی نداشت، وقتی جان ات وسط بود.
سوزن در بازوی لاغر و کبود ات فرو رفت. نفسش لرزید. چشمانش نیمهباز شد، برای ثانیهای به تهیونگ نگاه کرد.
او دست همسرش را گرفت، آرام در گوشش گفت:
— «حتی اگه باید جهنم رو بخرم، نمیذارم تو رو ازم بگیرن…»
صدای دستگاهها بالا رفت، قلب ات با قدرت میزد و دوباره افت میکرد.
همه نگاه به مانیتور داشتند.
آزمایش شروع شده بود.
شرایط: 15تا لایک کنید
- ۶.۰k
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط