🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت56
با پیچیدن سر و صدای توی طبقه بالا در اتاق باز کردم نگاهی به سالن انداختم با دیدن زنی که غریبه بود
زنی که ندیده بودمش اما بی اندازه زیبا و خوش لباس بود کمی بهش خیره موندم
خیلی آشنا می زد انگار جایی دیده بودمش...
وقتی سراسیمه خودشو به اتاق ماهرو رسوند تازه متوجه شدم از آشناهای مهتاب بدون شک...
مطمئنا به دیدن ماه رو می رفت و هر چیزی که به ماهرو ختم میشد به منم مربوط میشد
پس دست به جیب شدم و به سمت اتاق ماهرو قدم برداشتم وقتی توی چهار چوب در ایستادم ماهرو توی بغل اون زن دیدم.
تازه متوجه شدم این زن برای این برام آشنا بود که مادر ماهرو بود
ماهرو بی انداز شبیه مادرش بود..
صورت دخترش رو بوسید و گفت _عزیزکم حالت چطوره این چه کاری بود که تو کردی؟
مادر تو اونجا تنها گذاشتی و اومدی اینجا موندگار شدی که چی بشه ؟
میدونم مهتاب و دوست داری اما منم مادرتم منم دلتنگت میشم
نگاه ماهرو به سمت در کشیده شد ماتم مونده بود اگر الان میگفت که من می خوام با تو برم
اگه با مادرش می رفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
همیشه خدا بی خیال بودم هیچ چیزی برام مهم نبود هرگز استرس و تجربه نکرده بودم اما توی این لحظه بدجوری استرس داشتم اون دختر اگر به حرفهای من اعتنا نمیکرد و تهدیدهای منو باور نمی کرد الان با مادرش میرفت....
قبل از این که بتونه جواب به مادرش بده وارد اتاق شدم با یه سرفه مصلحتی کاری کردم نگاه همه به سمت من برگرده
به مهتاب و اون زن نگاهی انداختم و هر دو از جا بلند شدن
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت56
با پیچیدن سر و صدای توی طبقه بالا در اتاق باز کردم نگاهی به سالن انداختم با دیدن زنی که غریبه بود
زنی که ندیده بودمش اما بی اندازه زیبا و خوش لباس بود کمی بهش خیره موندم
خیلی آشنا می زد انگار جایی دیده بودمش...
وقتی سراسیمه خودشو به اتاق ماهرو رسوند تازه متوجه شدم از آشناهای مهتاب بدون شک...
مطمئنا به دیدن ماه رو می رفت و هر چیزی که به ماهرو ختم میشد به منم مربوط میشد
پس دست به جیب شدم و به سمت اتاق ماهرو قدم برداشتم وقتی توی چهار چوب در ایستادم ماهرو توی بغل اون زن دیدم.
تازه متوجه شدم این زن برای این برام آشنا بود که مادر ماهرو بود
ماهرو بی انداز شبیه مادرش بود..
صورت دخترش رو بوسید و گفت _عزیزکم حالت چطوره این چه کاری بود که تو کردی؟
مادر تو اونجا تنها گذاشتی و اومدی اینجا موندگار شدی که چی بشه ؟
میدونم مهتاب و دوست داری اما منم مادرتم منم دلتنگت میشم
نگاه ماهرو به سمت در کشیده شد ماتم مونده بود اگر الان میگفت که من می خوام با تو برم
اگه با مادرش می رفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
همیشه خدا بی خیال بودم هیچ چیزی برام مهم نبود هرگز استرس و تجربه نکرده بودم اما توی این لحظه بدجوری استرس داشتم اون دختر اگر به حرفهای من اعتنا نمیکرد و تهدیدهای منو باور نمی کرد الان با مادرش میرفت....
قبل از این که بتونه جواب به مادرش بده وارد اتاق شدم با یه سرفه مصلحتی کاری کردم نگاه همه به سمت من برگرده
به مهتاب و اون زن نگاهی انداختم و هر دو از جا بلند شدن
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۲۰.۱k
۰۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.