🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت55
_به حرفایی که زدم فکر کردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره سیگارم رو روشن کردم و گفتم من جوابمو همون موقع بهتون دادم قصد رفتن ندارم فعلا ندارم اگر بخوام برم بدون مهتاب میرم من اونجا هیچ احتیاجی به این دختر ندارم.
علیرضا با چشمای گرد شده داشت به من نگاه میکرد انگار باورش نمی شد که دارم چه حرف هایی می زنم کمی از من و پدرم فاصله گرفت و دور از آلاچیق ایستاد پدرم عصبی با مشت روی میز کوبید و گفت
_ این حرفهایی که میزنی یعنی چی؟
چرا این کارو می کنی با من سر جنگ داری ؟
اما اینو بدون هر کاری هم که بکنی آخرش باید جای من و پر کنی جای پای من بزاری
باید کاری که من بهت میگم و انجام بدی
از کنارم بلند شد و رفت علیرضا جای پدرم رو گرفت و گفت
_ چی داشت میگفت تو چی داشتی میگفتی میگه باید برگردی تو میگی نه زنمو نمیبرم؟
مگه میشه؟
مگه میری شهر که بری دو روزه برگردی؟ اونجا فرنگه نمیتونی تنهایی بری و زنتو اینجا بذاری؟
عصبی گفتم خواهش می کنم علیرضا بیخیال من شو من که گفتم مهتابی نمی خوام من مهتاب نمی خوام اینو باید به به چه زبونی بهتون حالی کنم چرا کسی منو درک نمیکنه؟
چرا کسی منو نمیفهمه؟
علیرضا رو اونجا تنها گذاشتم و خودم به سمت ساختمون برگشتم الان تنها کسی که میخواستم کنارم باشه ماهرو بود و چقدر منو عصبی می کرد اینکه نمی تونستم با خیال راحت کنارش وقت بگذرونم .
خودمو به طبقه بالا رسوندم در اتاقش باز بود نگاهی به داخل انداختم مهتاب کنار تختش نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد کاش همین الان مهتاب از اینجا بیرون می رفت تا من بتونم آسوده کنار ماهرو بشینم و کمی آروم بگیرم اما خبری از رفتن نبود به ناچار به اتاق خودمون رفتم کتم در آوردم و کراواتم باز کردم و روی صندلی نشستم و به بیرون خیره شدم این زندگی نبود که من دنبالش بودم .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت55
_به حرفایی که زدم فکر کردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره سیگارم رو روشن کردم و گفتم من جوابمو همون موقع بهتون دادم قصد رفتن ندارم فعلا ندارم اگر بخوام برم بدون مهتاب میرم من اونجا هیچ احتیاجی به این دختر ندارم.
علیرضا با چشمای گرد شده داشت به من نگاه میکرد انگار باورش نمی شد که دارم چه حرف هایی می زنم کمی از من و پدرم فاصله گرفت و دور از آلاچیق ایستاد پدرم عصبی با مشت روی میز کوبید و گفت
_ این حرفهایی که میزنی یعنی چی؟
چرا این کارو می کنی با من سر جنگ داری ؟
اما اینو بدون هر کاری هم که بکنی آخرش باید جای من و پر کنی جای پای من بزاری
باید کاری که من بهت میگم و انجام بدی
از کنارم بلند شد و رفت علیرضا جای پدرم رو گرفت و گفت
_ چی داشت میگفت تو چی داشتی میگفتی میگه باید برگردی تو میگی نه زنمو نمیبرم؟
مگه میشه؟
مگه میری شهر که بری دو روزه برگردی؟ اونجا فرنگه نمیتونی تنهایی بری و زنتو اینجا بذاری؟
عصبی گفتم خواهش می کنم علیرضا بیخیال من شو من که گفتم مهتابی نمی خوام من مهتاب نمی خوام اینو باید به به چه زبونی بهتون حالی کنم چرا کسی منو درک نمیکنه؟
چرا کسی منو نمیفهمه؟
علیرضا رو اونجا تنها گذاشتم و خودم به سمت ساختمون برگشتم الان تنها کسی که میخواستم کنارم باشه ماهرو بود و چقدر منو عصبی می کرد اینکه نمی تونستم با خیال راحت کنارش وقت بگذرونم .
خودمو به طبقه بالا رسوندم در اتاقش باز بود نگاهی به داخل انداختم مهتاب کنار تختش نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد کاش همین الان مهتاب از اینجا بیرون می رفت تا من بتونم آسوده کنار ماهرو بشینم و کمی آروم بگیرم اما خبری از رفتن نبود به ناچار به اتاق خودمون رفتم کتم در آوردم و کراواتم باز کردم و روی صندلی نشستم و به بیرون خیره شدم این زندگی نبود که من دنبالش بودم .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۴k
۰۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.