پارت ۱۸۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۸۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
حلقه هایی که از قبل با نیما انتخاب کرده بودیم رو خاله سمیرا گرفت طرفمون و گفت:
_وقت برا حرف زدن هستا
خندیدیم هردمون و نیما حلقه ی من رو،منم حلقه ی نیما رو دستش کردم.
خیلی ناز بودن..ساده و ضریف!
این بار به رنگ طلایی با طرح ضربان قلب..
خیلی دوسشون داشتم ..چقدر پا کوبیدم زمین که طلایی باشه و آخرش قبول کرد.
با حرص به حلقه نگاه کرد و گفت:
_کار خودتو کردی..
با شادی خندیدم و گفتم:
_بله پس چی!
بعد از گرفتن عکس و کادوی بقیه همه دعوت بابای نیما شدن که بریم کبابی..
مامان نیما رو به نیما گفت:
_تو و نیاز تا شب بیاید خونه خودمون.
نیما ام سری تکون داد و سوار ماشین شدیم.
دوس نداشتم اولین روز ازدواج مون رو تو خونه بگذرونیم.
رو به نیما کردم و گفتم:
_روی قولت هستی؟
_چه قولی؟
_چند سال پیش بهت گفتم دوس دارم اگه یه روز عقد کردیم بعدش دوتایی بریم امام زاده ای که توی آستونه هست.
خندید و گفت:
_الان؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره.
_حله.
دستامو محکم کوبیدم بهم و گفتم:
_آخ جونی..
با استارت ماشین منم چند تا آهنگ عوض کردم تا به یه آهنگ عاشقانه و شاد رسیدم.
نیما دستمو گذاشت روی ترمز دستی و دست خودشم گذاشت روی دستم.
کی می تونه مثه من عاشق چشات بشه
دیوونه این دیوونه بدون چشات چشه
می دونم می دونی می دونن همه ی عالم
که اگه نباشی بد جوری بد می شه حالم
من پایه ام هر چی تو بگی لب تر کن
همین جوریش روانیتم حالا هی بدتر کن
هی نگو بم زنگ زدناتو کم تر کن
گونه امو یهو بوسید و با آهنگ زمزمه کرد :
_خاطرت عزیزه عزیزم یه روز نمی بینمت مریضم
منم همرامیش کردم و گفتم:
_این عاشقت یه جوری پایه اته که هر جا میری مثه سایه اته..
زد کنار و گفت:
_بیا می دونم دلته..
ایشی گفتم و رومو کردم اونور.
خندید و گفت:
_باشه من دلمه پاشو بیا.
با لبخند پیروزی رفتم بغلشو سرم رو گذاشتم روی بازوشو چشمامو بستم .
چشمام کم کم داشت گرم می شد..
انقدر بغلش گرم بود که زودی پلکام سنگی شد.
***
با تکون هایی که به شونه ام وارد شد چشمامو باز کردم.
_پاشو خانوم خانوما..
با دیدن نیما لبخند زدم و گفتم:
_سلام.
_سلام خوابالو
_خودتی.
_دیدم کی بود.
_ی ی ی.
_پاشو.
_واسه چی؟
_رسیدیم خب.
از روی پای نیما بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
خیلی شلوغ نبود.
_وای..کی رسیدیم.
_اون موقع که شما تو خواب شیرین تشریف داشتی!
_خووو.
_رژتو کمرنگ کن..
_برا شب لازمه آقا
_برا شب دوباره می زنی خانوم.
_اگه کمرنگ نکنم؟
خبیثانه اومد سمتم ،می دونستم می خواد چیکار کنه.. تا خواستم گردنمو ببرم عقب محکم گردنمو گرفت و لباشو رو لبام قرار داد..
محکم می بوسید...چقدر داغ بور لباش..منم همراهیش کردم..
بی چاره رژم..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
تا وقتی نگم پایان رمان تموم نشده
.
حلقه هایی که از قبل با نیما انتخاب کرده بودیم رو خاله سمیرا گرفت طرفمون و گفت:
_وقت برا حرف زدن هستا
خندیدیم هردمون و نیما حلقه ی من رو،منم حلقه ی نیما رو دستش کردم.
خیلی ناز بودن..ساده و ضریف!
این بار به رنگ طلایی با طرح ضربان قلب..
خیلی دوسشون داشتم ..چقدر پا کوبیدم زمین که طلایی باشه و آخرش قبول کرد.
با حرص به حلقه نگاه کرد و گفت:
_کار خودتو کردی..
با شادی خندیدم و گفتم:
_بله پس چی!
بعد از گرفتن عکس و کادوی بقیه همه دعوت بابای نیما شدن که بریم کبابی..
مامان نیما رو به نیما گفت:
_تو و نیاز تا شب بیاید خونه خودمون.
نیما ام سری تکون داد و سوار ماشین شدیم.
دوس نداشتم اولین روز ازدواج مون رو تو خونه بگذرونیم.
رو به نیما کردم و گفتم:
_روی قولت هستی؟
_چه قولی؟
_چند سال پیش بهت گفتم دوس دارم اگه یه روز عقد کردیم بعدش دوتایی بریم امام زاده ای که توی آستونه هست.
خندید و گفت:
_الان؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره.
_حله.
دستامو محکم کوبیدم بهم و گفتم:
_آخ جونی..
با استارت ماشین منم چند تا آهنگ عوض کردم تا به یه آهنگ عاشقانه و شاد رسیدم.
نیما دستمو گذاشت روی ترمز دستی و دست خودشم گذاشت روی دستم.
کی می تونه مثه من عاشق چشات بشه
دیوونه این دیوونه بدون چشات چشه
می دونم می دونی می دونن همه ی عالم
که اگه نباشی بد جوری بد می شه حالم
من پایه ام هر چی تو بگی لب تر کن
همین جوریش روانیتم حالا هی بدتر کن
هی نگو بم زنگ زدناتو کم تر کن
گونه امو یهو بوسید و با آهنگ زمزمه کرد :
_خاطرت عزیزه عزیزم یه روز نمی بینمت مریضم
منم همرامیش کردم و گفتم:
_این عاشقت یه جوری پایه اته که هر جا میری مثه سایه اته..
زد کنار و گفت:
_بیا می دونم دلته..
ایشی گفتم و رومو کردم اونور.
خندید و گفت:
_باشه من دلمه پاشو بیا.
با لبخند پیروزی رفتم بغلشو سرم رو گذاشتم روی بازوشو چشمامو بستم .
چشمام کم کم داشت گرم می شد..
انقدر بغلش گرم بود که زودی پلکام سنگی شد.
***
با تکون هایی که به شونه ام وارد شد چشمامو باز کردم.
_پاشو خانوم خانوما..
با دیدن نیما لبخند زدم و گفتم:
_سلام.
_سلام خوابالو
_خودتی.
_دیدم کی بود.
_ی ی ی.
_پاشو.
_واسه چی؟
_رسیدیم خب.
از روی پای نیما بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
خیلی شلوغ نبود.
_وای..کی رسیدیم.
_اون موقع که شما تو خواب شیرین تشریف داشتی!
_خووو.
_رژتو کمرنگ کن..
_برا شب لازمه آقا
_برا شب دوباره می زنی خانوم.
_اگه کمرنگ نکنم؟
خبیثانه اومد سمتم ،می دونستم می خواد چیکار کنه.. تا خواستم گردنمو ببرم عقب محکم گردنمو گرفت و لباشو رو لبام قرار داد..
محکم می بوسید...چقدر داغ بور لباش..منم همراهیش کردم..
بی چاره رژم..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
تا وقتی نگم پایان رمان تموم نشده
.
۱۳.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.