معشوقه دوست داشتنی من
#معشوقه_دوست_داشتنی_من
#فصل_دو
#پارت_۱
به عمارت کوک رسیده بودیم
هنوزم از کاراش دلخور بودم
بی خود و بی جهت سرم داد میزد
و سرقضیه ته حسابی عصبی شده بود
کوک:پیاده شو رسیدیم
یک روز کامل تو راه بودیم
با خستگی پیاده شدم
از بازوی کوک گرفتم و دوتایی وارد عمارت شدیم
از عمارت تهیونگ خیلی بزرگتر و قشنگتر بود
بعد از این که راهرو سنگفرش رو رد کردیم
و از بوته های گل بابونه و رز گذشتیم
وارد خونه شدیم
سرامیک های سفید براق که حسابی به چشم میومدند
و نخل های اریکا که دور تا دور راه پله رو گرفته بودن
یه زن مسن و یه مرد مسن دست تو دست هم از پله ها اومدن پایین
زن:سلام پسرم
و خودشو انداخت تو بغل کوک
مرد:سلام جناب جئون.
کوک پدر و مادرشو بغل کرد و گفت
دلم براتون تنگ شده بود عشقای من.
مامان کوک:یه خدمتکار جدید آوردی دوباره؟
از این تشبیه اش حسابی عصبی شدم
با پرویی چند قدمی اومدم جلو و گفتم
_من زن شم
مامان کوک:چییی؟
بابای کوک:ای...این داره چی میگه؟
کوک:میدونم خیلی یهویی شد.
ولی قصد داشتم بهتون بگم
مامان کوک:کِی میخواستی بگی؟..ها؟
پسفردا که من سکته کردم مردم رفتم زیر خاک
کوک؛عهههه مامان..
مامان:اسمش چیه؟..ننه باباش کجاست؟
کوک:اسمش میونگ ه ...هان میونگ.
مامان باباش هم تو بچگی فوت کردن.
مامان کوک:وا...همینجوری بی در و پیکر
واس من ورداشتی عروس آوردی.
#فصل_دو
#پارت_۱
به عمارت کوک رسیده بودیم
هنوزم از کاراش دلخور بودم
بی خود و بی جهت سرم داد میزد
و سرقضیه ته حسابی عصبی شده بود
کوک:پیاده شو رسیدیم
یک روز کامل تو راه بودیم
با خستگی پیاده شدم
از بازوی کوک گرفتم و دوتایی وارد عمارت شدیم
از عمارت تهیونگ خیلی بزرگتر و قشنگتر بود
بعد از این که راهرو سنگفرش رو رد کردیم
و از بوته های گل بابونه و رز گذشتیم
وارد خونه شدیم
سرامیک های سفید براق که حسابی به چشم میومدند
و نخل های اریکا که دور تا دور راه پله رو گرفته بودن
یه زن مسن و یه مرد مسن دست تو دست هم از پله ها اومدن پایین
زن:سلام پسرم
و خودشو انداخت تو بغل کوک
مرد:سلام جناب جئون.
کوک پدر و مادرشو بغل کرد و گفت
دلم براتون تنگ شده بود عشقای من.
مامان کوک:یه خدمتکار جدید آوردی دوباره؟
از این تشبیه اش حسابی عصبی شدم
با پرویی چند قدمی اومدم جلو و گفتم
_من زن شم
مامان کوک:چییی؟
بابای کوک:ای...این داره چی میگه؟
کوک:میدونم خیلی یهویی شد.
ولی قصد داشتم بهتون بگم
مامان کوک:کِی میخواستی بگی؟..ها؟
پسفردا که من سکته کردم مردم رفتم زیر خاک
کوک؛عهههه مامان..
مامان:اسمش چیه؟..ننه باباش کجاست؟
کوک:اسمش میونگ ه ...هان میونگ.
مامان باباش هم تو بچگی فوت کردن.
مامان کوک:وا...همینجوری بی در و پیکر
واس من ورداشتی عروس آوردی.
۱۱.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.