معشوقهدوستداشتنیمن

#معشوقه_دوست_داشتنی_من
#فصل_دو
#پارت_۲
_درست صحبت کنید خانم محترم.
کوک:آروم باش میونگ..
مامان جان میونگ الان خسته اس
مامان کوک:بله...دارم میبنیم.
کوک:ما میریم استراحت کنیم،فردا مفصل همه رو توضیح میدم
مامان کوک تا بخواد حرفی بزنه کوک مچ دست راستم رو گرفت و از پله ها رفتیم بالا
و وارد یک اتاق شدم
کوک:ببین‌..
_نه تو ببین...این از رفتار خودت تو عمارت تهیونگ این از رفتار های مامان و بابات
من دیگه نمیتونم تحمل کنم
نشستم روی تخت و سرم رو بین دوتا دستام گرفتم
_فکر میکردم اگه با تو ازدواج کنم یه زندگی آروم و بی دردسر رو در پیش دارم
ولی اشتباه فکر میکردم
تو...تو حتی از تهیونگ هم بدتری.
کوک:که اینطور‌.(با صدای گرفته)
سرمو آوردم بالا و عذاب وجدان بدی کل بدنم رو در بر گرفت من چی گفتم؟
خدای من.
_کوک...من...
کوک:اگه خیلی از بودن با من ناراحتی.
میتونی برگردی بری عمارت عشق ات.
از تخت بلند شدم و بهت زده لب زدم:
_عشق ام؟....هنوز باورت نشده من خیلی وقته که از تهیونگ دل کندم؟
کوک:اگه دل کندی پس این حرفا چیه؟!..
گریه هام که همینطور روی گونه هام سُر میخوردن رو پاک کردم و سریع از اتاق اومدم بیرون و دویدم به سمت حیاط.
نشستم روی یکی از صندلی ها و شروع به گریه کردن شدم
خدایا...هیچوقت قرار نیست من تو آرامش باشم؟...چرا من انقدر باید زجر بکشم؟؟
دیدگاه ها (۰)

#معشوقه_دوست_داشتنی_من#فصل_دو #پارت_۳یهو جرقه ای به ذهنم خطو...

#معشوقه_دوست_داشتنی_من #فصل_دو #پارت_۴چرا من باید انقدر زجر ...

#معشوقه_دوست_داشتنی_من#فصل_دو#پارت_۱به عمارت کوک رسیده بودیم...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۴۰_کوک...دست میونگ رو بگیر و ببر شهر...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓𝟎کوک:اتاقت یا اتاق من؟آنالی:حالا چه فرقی داره....

"شراب سرخ" Part: ⁷ویو کایبا کمک افراد عمارت و یکم خون و خون ...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط