پارت۷۲
#پارت۷۲
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بغض گلموگرفت خواستم حرفی بزنم نگارپادرمیونی کرد
_خب مادرمن ارمغانم شاغله خودت میدونی که ایمانم الکی شلوغش میکنه
مامانش کوتاه نیومد
_والاکسی مجبورش نکرده کارکنه الحمدلله مامشکل مالی نداریم که بخوادواسه دوقرون کل وقتشوصرف اینو اون کنه وازپسرم غافل شه
ایمان خیلی جدی به مامانش نگاه کرد
_مامان نیاوردمش اینجابهش غربزنی اوردم دودیقه حالوهواش عوض شه پس لطفابس کن
*بغضموقورت دادموبایه ببخشیدازجام بلندشدم
_عیبی نداره زهراخانم حق دارن من دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم مادرم ایناامروز میخوان برگردن ساری
بایدزودتربرم خونه شرمنده
به دنباله ی حرفم رفتم بیرون که ایمانونگارم اومدن بالبخندگونه ی نگاروبوسیدموخدافطی کردم
_ارغی ببخش مامان منظوری نداشت
لبخندکوچیکی زدم
_نگارگفتم که حق داشت بعدم من واقعاناراحت نشدم
چیزی نگفتوباخدافظی کوچیکی رفت تو
ایمان خیره نگام کردکه سرموانداختم پایین
_ارمغان متوجه میشم که یه چیزی داره اذیتت میکنه
هروقت تونستی حرف بزنی بهم زنگ بزن بهت فشارنمیارم ولی مایه مادیگه قراره عقدکنیم بایدقبل اینکه بریم زیریه سقف مشکلاتمونوحل کنیم اینجوری نمیشه خودتم میدونی
سری تکون دادموبایه خدافظی زیرلبی ازخونه زدم بیرون
ایمان کلی اصرارکردبرسونتم ولی قبول نکردم
به اسمون خیره شدم هواهم مثل هوای دل من گرفته بود
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بغض گلموگرفت خواستم حرفی بزنم نگارپادرمیونی کرد
_خب مادرمن ارمغانم شاغله خودت میدونی که ایمانم الکی شلوغش میکنه
مامانش کوتاه نیومد
_والاکسی مجبورش نکرده کارکنه الحمدلله مامشکل مالی نداریم که بخوادواسه دوقرون کل وقتشوصرف اینو اون کنه وازپسرم غافل شه
ایمان خیلی جدی به مامانش نگاه کرد
_مامان نیاوردمش اینجابهش غربزنی اوردم دودیقه حالوهواش عوض شه پس لطفابس کن
*بغضموقورت دادموبایه ببخشیدازجام بلندشدم
_عیبی نداره زهراخانم حق دارن من دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم مادرم ایناامروز میخوان برگردن ساری
بایدزودتربرم خونه شرمنده
به دنباله ی حرفم رفتم بیرون که ایمانونگارم اومدن بالبخندگونه ی نگاروبوسیدموخدافطی کردم
_ارغی ببخش مامان منظوری نداشت
لبخندکوچیکی زدم
_نگارگفتم که حق داشت بعدم من واقعاناراحت نشدم
چیزی نگفتوباخدافظی کوچیکی رفت تو
ایمان خیره نگام کردکه سرموانداختم پایین
_ارمغان متوجه میشم که یه چیزی داره اذیتت میکنه
هروقت تونستی حرف بزنی بهم زنگ بزن بهت فشارنمیارم ولی مایه مادیگه قراره عقدکنیم بایدقبل اینکه بریم زیریه سقف مشکلاتمونوحل کنیم اینجوری نمیشه خودتم میدونی
سری تکون دادموبایه خدافظی زیرلبی ازخونه زدم بیرون
ایمان کلی اصرارکردبرسونتم ولی قبول نکردم
به اسمون خیره شدم هواهم مثل هوای دل من گرفته بود
۷۱۱
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.