part 72
#part_72
#دوروکـــ
با صدای در شمارش معکوس رو شروع کردم...
دوروک:ده...نه...هشت...هفت...شیش..پنج...چهار...سه...دو...یک
عاکفآتاکول:دوروکــــــ
با صدای فریادش لبخند پیروزمندانهی زدم
همیشه تیرم به هدف میخورد...
دست به جیب از پلها پایین امدم و به دیوار تکیه زدم
دوروک:به آشیانه گرم خانواده خوش امدی عاکف آتاکول
با خشم همیشگیش نزدیک شد و توی صورتم غرید
عاکفآتاکول:کدوم خری به گاو صندوق من دست زده؟؟
چطور همچین جسارتی پیدا کردی پسر بیلیاقت
حرفم از دهنم بیرون نیومده بود که سوزشی
روی گونه هام احساس کردم...
دستمو روی صورتم گذاشتم و نیشخندی زدم
دوروک:انگار حسابی دلت تنگ شده بود نه؟
اونجا که بودی؛کسی نبود حرصشو سرش خالی کنی؟
یانه هـــ*رزه های دورت زیاد بودن وقت برای کتک زدن نداشتی
با خشم به طرفم امد و یقمو گرفت کوبوند به دیوار...
با لبخندی که بیشتر عصبیش میکرد بهش زل زدم
از اینکه میتونستم عصبیش کنم لذت میبردم
از لای دوندوناش عصبی غرید...
عاکفآتاکول:وقتی با من صحبت میکنی مراقب حرف زدنت باش
هـــ*رزه تویی با اون رفیقات...اسم خودتو رو بقیه نزار!
منظورش دقیقا با برک بود...
اینکه این اسمو به من صفت میداد عادت کرده بودم...
اما وقتی اسم برک میومد تمام تنم از عصبانیت میلریزید...
فقط من میدونستم برک چجور آدمیه. برخلاف ظاهرش؛
تنها کار خطاش این بود که اون شب توی اون تولد
به اجبار من همچین نوشیدنی خورده بود...
یادمه وقتی برای اولین بار عمورسول سیگار دست
برک دیده بود تا مرض سکته رفت از همون موقعه برک
نزدیک به هیچ کثافت کاری نشد...
واسهی همون وقتی بقیه برکو یک آدم بد جلوه میدادن
خون جلوی چشمامو میگرفت
#دوروکـــ
با صدای در شمارش معکوس رو شروع کردم...
دوروک:ده...نه...هشت...هفت...شیش..پنج...چهار...سه...دو...یک
عاکفآتاکول:دوروکــــــ
با صدای فریادش لبخند پیروزمندانهی زدم
همیشه تیرم به هدف میخورد...
دست به جیب از پلها پایین امدم و به دیوار تکیه زدم
دوروک:به آشیانه گرم خانواده خوش امدی عاکف آتاکول
با خشم همیشگیش نزدیک شد و توی صورتم غرید
عاکفآتاکول:کدوم خری به گاو صندوق من دست زده؟؟
چطور همچین جسارتی پیدا کردی پسر بیلیاقت
حرفم از دهنم بیرون نیومده بود که سوزشی
روی گونه هام احساس کردم...
دستمو روی صورتم گذاشتم و نیشخندی زدم
دوروک:انگار حسابی دلت تنگ شده بود نه؟
اونجا که بودی؛کسی نبود حرصشو سرش خالی کنی؟
یانه هـــ*رزه های دورت زیاد بودن وقت برای کتک زدن نداشتی
با خشم به طرفم امد و یقمو گرفت کوبوند به دیوار...
با لبخندی که بیشتر عصبیش میکرد بهش زل زدم
از اینکه میتونستم عصبیش کنم لذت میبردم
از لای دوندوناش عصبی غرید...
عاکفآتاکول:وقتی با من صحبت میکنی مراقب حرف زدنت باش
هـــ*رزه تویی با اون رفیقات...اسم خودتو رو بقیه نزار!
منظورش دقیقا با برک بود...
اینکه این اسمو به من صفت میداد عادت کرده بودم...
اما وقتی اسم برک میومد تمام تنم از عصبانیت میلریزید...
فقط من میدونستم برک چجور آدمیه. برخلاف ظاهرش؛
تنها کار خطاش این بود که اون شب توی اون تولد
به اجبار من همچین نوشیدنی خورده بود...
یادمه وقتی برای اولین بار عمورسول سیگار دست
برک دیده بود تا مرض سکته رفت از همون موقعه برک
نزدیک به هیچ کثافت کاری نشد...
واسهی همون وقتی بقیه برکو یک آدم بد جلوه میدادن
خون جلوی چشمامو میگرفت
۱.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.