part 71
#part_71
#آســــیه
آیبیکه:بیاین خونهی ما تا شب که عمو و زنعمو امدن
باهم دیگه شب تولدو براشون تعریف میکنیم
سوسن:اگر میخاین مام بیایم..بلخره گوشهی از ماجرا ما بودیم
عمر:نیازی نیست؛شمام ناخواسته درگیر میشید
برک که تا اون موقعه دورتراز ما،کنار ماشین ایستاده بود
به طرفمون امد و گفت
برک:ممکنه بارون بیاد تا بخاین تاکسی پیدا کنید
خیس میشن بیاین ما میرسونیمتون
ناچار سوار ماشین برک شدیم و به سمت خونه رفتیم...
تا شب از شدت استرس پامو روی زمین ضرب گرفته بودم...
توی ذهنم چندبار جمله هایی که قرار بود بگم رو آماده کردم...
طول مدت زن عمو توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود
اولجان افرا مثل همیشه دعوا میکردن و
عمر آیبیکه سعی داشتن جداشون کنن
تصمیم گرفتم گوشیمو بردارم و خودمو باهاش سرگرم کنم
تا از افکار مسخرهی توی سرم دور بمونم
وارد گالری شدم و عکسای این مدتو تماشا میکردم...
وقتی دوروک با هاتو و میتو بازی میکرد یواشکی
ازش عکس گرفتم:)یا عکسای دست جمعی
که توی اون خونه گرفتیم:)خاطرات قشنگی کنار هم درست کردیم...اگر این اتفاقات نمیوفتاد و ما تویک زمان دیگهی
باهم آشنا میشدیم؛قطعا دوستای قشنگی برای هم بودیم:)
مثلاً توی یک دنیای دیگه...ما اونشب به اون تولد نمیرفتیم...
بابای دوروک اینهمه بلا سرش نمیاورد...
و ما وارد کالج آتامان نمیشدیم
توی یک مکان و زمان قشنگتری باهم روبهرو میشدیم
میتونستیم زندگی پراز عشقی رو تجربه کنیم
اما حیف...حیف که همیشه آدمای درست زمان نادرستی
وارد زندگیمون میشن:)
حداقل برای من همین بوده...
#آســــیه
آیبیکه:بیاین خونهی ما تا شب که عمو و زنعمو امدن
باهم دیگه شب تولدو براشون تعریف میکنیم
سوسن:اگر میخاین مام بیایم..بلخره گوشهی از ماجرا ما بودیم
عمر:نیازی نیست؛شمام ناخواسته درگیر میشید
برک که تا اون موقعه دورتراز ما،کنار ماشین ایستاده بود
به طرفمون امد و گفت
برک:ممکنه بارون بیاد تا بخاین تاکسی پیدا کنید
خیس میشن بیاین ما میرسونیمتون
ناچار سوار ماشین برک شدیم و به سمت خونه رفتیم...
تا شب از شدت استرس پامو روی زمین ضرب گرفته بودم...
توی ذهنم چندبار جمله هایی که قرار بود بگم رو آماده کردم...
طول مدت زن عمو توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود
اولجان افرا مثل همیشه دعوا میکردن و
عمر آیبیکه سعی داشتن جداشون کنن
تصمیم گرفتم گوشیمو بردارم و خودمو باهاش سرگرم کنم
تا از افکار مسخرهی توی سرم دور بمونم
وارد گالری شدم و عکسای این مدتو تماشا میکردم...
وقتی دوروک با هاتو و میتو بازی میکرد یواشکی
ازش عکس گرفتم:)یا عکسای دست جمعی
که توی اون خونه گرفتیم:)خاطرات قشنگی کنار هم درست کردیم...اگر این اتفاقات نمیوفتاد و ما تویک زمان دیگهی
باهم آشنا میشدیم؛قطعا دوستای قشنگی برای هم بودیم:)
مثلاً توی یک دنیای دیگه...ما اونشب به اون تولد نمیرفتیم...
بابای دوروک اینهمه بلا سرش نمیاورد...
و ما وارد کالج آتامان نمیشدیم
توی یک مکان و زمان قشنگتری باهم روبهرو میشدیم
میتونستیم زندگی پراز عشقی رو تجربه کنیم
اما حیف...حیف که همیشه آدمای درست زمان نادرستی
وارد زندگیمون میشن:)
حداقل برای من همین بوده...
۱.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.