part 70
#part_70
#آســــیه
دستمو روی صورتم کشیدم و لباسمو توی کولهام شوت کردم
زیپ کیفمو بستم و انداختمش روی شونهم
هاتو رو بغل کردم و از اتاق خارج شدم
بچها وسایلاشون جمع کرده بودن و دم در منتظر من بودن...
عمر به طرف دوروک رفت و دستشو دراز کرد
عمر:امیدوارم جواب آزمایش بیاد و کار شما نباشه
بابته این چندروز که خونتون موندیم
دستت دردنکنه زحمت دادیم
دوروک لبخند کم رنگی زد و دستشو گرفت
دوروک:این چه حرفیه داداش اینجا خونهی خودتونه...
برک مشت آرومی به شونهی دوروک زد
برک:شب اگر خواستی بیا خونهی ما تنها اینجا نمون...
دوروک سرشو تکون داد...
هاتو از بغلم پرید بیرون و به سمت پاهای دوروک رفت
پشتشو به پاهای دوروک میمالوند و دمشو توی هوا تکون میداد
دوروک با لبخند کمرنگی روی زانوهاش نشست
و دستی به موهای هاتو کشید
دوروک:منم دلم برات تنگ میشه...
ضربهی نسبتا ارومی به بینیش زد و ادامه داد
دوروک:هی پسر...تو باید به جای من حسابی این
آسیه وحشیو اذیت کنیا؛فهمیدی؟
هاتو با میو میو کردن جوابشو داد؛لبخند تلخی زدم
و هاتو رو برداشتم بدون اینکه بهش نگاهی کنم یا حرفی بزنم
از خونه بیرون امدم...اون حرف آخرشو زده بود
نیازی به حرفای من نداشت:)
هوا ابری بود و هر لحظه ممکنه بود بارون بباره...
عمر زیپ کاپشنشو بالا کشید و رو به ما گفت
عمر:حالا کجا بریم؟
آیبیکه:بیاین خونهی ما تا شب که عمو و زنعمو امدن
باهم دیگه شب تولدو براشون تعریف میکنیم
#آســــیه
دستمو روی صورتم کشیدم و لباسمو توی کولهام شوت کردم
زیپ کیفمو بستم و انداختمش روی شونهم
هاتو رو بغل کردم و از اتاق خارج شدم
بچها وسایلاشون جمع کرده بودن و دم در منتظر من بودن...
عمر به طرف دوروک رفت و دستشو دراز کرد
عمر:امیدوارم جواب آزمایش بیاد و کار شما نباشه
بابته این چندروز که خونتون موندیم
دستت دردنکنه زحمت دادیم
دوروک لبخند کم رنگی زد و دستشو گرفت
دوروک:این چه حرفیه داداش اینجا خونهی خودتونه...
برک مشت آرومی به شونهی دوروک زد
برک:شب اگر خواستی بیا خونهی ما تنها اینجا نمون...
دوروک سرشو تکون داد...
هاتو از بغلم پرید بیرون و به سمت پاهای دوروک رفت
پشتشو به پاهای دوروک میمالوند و دمشو توی هوا تکون میداد
دوروک با لبخند کمرنگی روی زانوهاش نشست
و دستی به موهای هاتو کشید
دوروک:منم دلم برات تنگ میشه...
ضربهی نسبتا ارومی به بینیش زد و ادامه داد
دوروک:هی پسر...تو باید به جای من حسابی این
آسیه وحشیو اذیت کنیا؛فهمیدی؟
هاتو با میو میو کردن جوابشو داد؛لبخند تلخی زدم
و هاتو رو برداشتم بدون اینکه بهش نگاهی کنم یا حرفی بزنم
از خونه بیرون امدم...اون حرف آخرشو زده بود
نیازی به حرفای من نداشت:)
هوا ابری بود و هر لحظه ممکنه بود بارون بباره...
عمر زیپ کاپشنشو بالا کشید و رو به ما گفت
عمر:حالا کجا بریم؟
آیبیکه:بیاین خونهی ما تا شب که عمو و زنعمو امدن
باهم دیگه شب تولدو براشون تعریف میکنیم
۱.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.