part

#part_74
#دوروکـــ
تقه‌ی به در زدم که لیلا خدمتکار خونشون درو باز کرد
سلامی کردم و وارد خونشون شدم...
برک سوسن توی سالن نشسته بودن به طرفشون رفتم
دوروک:چه خبر شده خانواده آسیه چکار کردن؟؟
برک نفس عمیقی کشید و بلند شد مقابلم ایستاد...
با تعجب نگاهم روی سوسن موند که اشکاش با سرعت
روی گونه هاش سُر میخورد؛با صدای بلند عصبی غریدم...
دوروک:این چرا باز داره گریه میکنه؟؟؟
برک:دوروک خانوادش به آزمایش راضی نشدن
سوسن اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته‌ی گفت
سوسن:آسیه و عمرو به مدرسه‌ی شبانه روزی
توی ازمیر دارن میفرستن؛امشب پروازشونه...
بهت‌زده بهشون زل زده بودم
چطور میتونستن بی‌تفاوت به اتفاقی که واسه‌ی
دخترشون افتاده همچین تصمیمی بگیرن...
ناباور شروع به خندیدن کردم
دوروک:نه..امکان نداره..نمیتونن همچین کاری بکنن
برک با صورتی سرخ مچ دستمو محکم گرفت
برک:دوروک الان وقت این حرفا نیست
یکبار آسیه به تو ابراز علاقه کرده..اگر دیر بِجُنبی
آسیه میره و دیگه دستت بهش نمیرسه
تا آخر عمرت حسرت میخوری که چطور این عشقی که به راحتی میتونستی به دستش بیاری رو با دستات خرابش کردی
سوسن:دوروک فقط دوساعت وقت داریم!
سریع به طرف در رفتم و ازش خارج شدم
برک همینطور که صدام میزد پشت سرم میومد
قبل از اینکه سوار ماشین شدم آرنجمو گرفتم
برک:هوی چکار میکنی یابو؟
دوروک:تو سوسن برین فرودگاه منم میرم خونمون هارد دوربینارو برمیدارم تا به خانواده آسیه نشون بدم
سعی میکنیم راضیشون کنیم تا از تصمیمشون منصرف شن
برک:باشه باشه پس تو فرودگاه منتظرتیم فقط دیر نکنی!
دیدگاه ها (۰)

#part_75#آســــیه روی صندلی های داخل فرودگاه نشسته بودیم...ب...

#part_76#آســــیهبرک که تا اون موقعه کنارمون نشسته بود به طر...

#part_73#دوروکـــ ابروی بالا انداختم و لب زدم...دوروک:قبل از...

#part_72#دوروکـــ با صدای در شمارش معکوس رو شروع کردم...دورو...

part⁶خاموشی.. صبح وقتی بیدار شدم روی تختم بودم فکر کردم همه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط