بازمانده
بازمانده
پارت ۱۲
کیم بلند شد و کمک شد تا منم بلند شم، کنارم ايستاد منتظر حرف از جانب مقابل موند.
_:خب اگه اینجوریه میتونین برین، و اگه میخواین میتونین با ما بمونین.
تهیونگ:ممنون، ولی باید بریم.
_:امیدواریم بابت این بازجوییها ناراحت نشده باشین، باید اینکارو انجام بدیم چون ما اون بیرون دشمن زیاد داریم.
تهیونگ:بله، درکتون میکنم.
_:میتونین سلاحهاتون رو بردارین و البته...
رو به یکی از افرداش کرد و ادامه داد:براشون چندتا اسلحه بیار، اونا برای زنده موندن به اسلحه نیاز دارن نه چاقو و شمشیر.
تهیونگ:اوه، ممنونم ولی شما....!
_:با یکی دوتا چیزی از مهمات ما کم نمیشه، و البته من سر حرفمم میتونین به ما بپیوندید.
تهیونگ:بعد از این اتفاق شما اولین کسی هستین که بهمون کمک میکنن، راستش دوست دارم ولی ما باید بریم، دخترم و داداشم منتظرمونه.
_:باشه اصرار نمیکنم مواظب باشین، اون بیرون ترسناکتر از زامبیها هم داره اون بیشرفهای که دست به هرکاری میزنن متوجه همسر دخترت و حتی خود و داداشت باش.
تهیونگ:شماهم.
با برداشتن سلاحهامون سوار ماشینمون شدیم، و بعد اونجارو ترک کردیم.
کیم مدتی رانندگی کرد و هردو ساکت بودیم، ولی ناگهان توقف کرد و شروع به پرسوجو حالم کرد.
یوری:من خوبم، ولی چه اتفاقی افتاده، اونا کی بودن و چرا گفتی من همسر توعم؟
دست به فرمون شد و دوباره شروع کرد به رانندگی و حین اینکه حواسش جمع رانندگی بود گفت:مارو گروگان گرفته بودن، فک میکردن ما احتمالا از طرف دشمنانش باشیم، و برای جاسوسی اومدیم....
یوری:صبر کن....ولی ما که داشتیم تو پاساژ میگشتیم!
تهیونگ:درسته زیرزمین اون پاساژ اردوگاه اونا بود.
یوری:چرا گفتی من همسرتم!
تهیونگ:چارهای جز این نبود، اگه میگفتم من دوسش دارم ولی اون هیچ حس بهم نداره باور میکرد نه. بهشون گفتم همسرمی چون اینجوری باور میکردن و از همه مهمتر فک نمیکردن منم از جنس اون هیولاهای که یکی برای شهوتشون میخوان هستم، اگه میگفتم ما نسبتی نداریم یکی ما الان اینجا نبود.
به حرفاش فک کردم، درست میگفت، شاید اونا فک میکرد من گروگان کیمم و کیم یکی از دشمناش.
سر به صندلی چسبوندم و چشمام رو بستم، تو افکارم بودم و هرازگاهی جمله کیم رو زمزمه میکردم' که من همسرتم'
چشمام رو باز کردم و کمی سرم رو سمتش چرخوندم تا بیتونم نیمرُخش رو ببينم، شاید اگه کوک نبود خیلی وقت پیش به قلبم اجازه داده بودم تا حس پنهونش رو نمایان کنه، ولی با وجود کوک این خیانت محسوب میشه گناهی که نمیشه بخشیدیش، کیم برعکس کوک مردونهتر بود، اخلاقش، شخصیتش، و حتی طرز صحبتش، ولی کوک اینجوری نبود عصبی میشه، و زود تصمیم میگیره، اخلاقش به سنش نمیخورد..
غلط املایی بود معذرت
پارت ۱۲
کیم بلند شد و کمک شد تا منم بلند شم، کنارم ايستاد منتظر حرف از جانب مقابل موند.
_:خب اگه اینجوریه میتونین برین، و اگه میخواین میتونین با ما بمونین.
تهیونگ:ممنون، ولی باید بریم.
_:امیدواریم بابت این بازجوییها ناراحت نشده باشین، باید اینکارو انجام بدیم چون ما اون بیرون دشمن زیاد داریم.
تهیونگ:بله، درکتون میکنم.
_:میتونین سلاحهاتون رو بردارین و البته...
رو به یکی از افرداش کرد و ادامه داد:براشون چندتا اسلحه بیار، اونا برای زنده موندن به اسلحه نیاز دارن نه چاقو و شمشیر.
تهیونگ:اوه، ممنونم ولی شما....!
_:با یکی دوتا چیزی از مهمات ما کم نمیشه، و البته من سر حرفمم میتونین به ما بپیوندید.
تهیونگ:بعد از این اتفاق شما اولین کسی هستین که بهمون کمک میکنن، راستش دوست دارم ولی ما باید بریم، دخترم و داداشم منتظرمونه.
_:باشه اصرار نمیکنم مواظب باشین، اون بیرون ترسناکتر از زامبیها هم داره اون بیشرفهای که دست به هرکاری میزنن متوجه همسر دخترت و حتی خود و داداشت باش.
تهیونگ:شماهم.
با برداشتن سلاحهامون سوار ماشینمون شدیم، و بعد اونجارو ترک کردیم.
کیم مدتی رانندگی کرد و هردو ساکت بودیم، ولی ناگهان توقف کرد و شروع به پرسوجو حالم کرد.
یوری:من خوبم، ولی چه اتفاقی افتاده، اونا کی بودن و چرا گفتی من همسر توعم؟
دست به فرمون شد و دوباره شروع کرد به رانندگی و حین اینکه حواسش جمع رانندگی بود گفت:مارو گروگان گرفته بودن، فک میکردن ما احتمالا از طرف دشمنانش باشیم، و برای جاسوسی اومدیم....
یوری:صبر کن....ولی ما که داشتیم تو پاساژ میگشتیم!
تهیونگ:درسته زیرزمین اون پاساژ اردوگاه اونا بود.
یوری:چرا گفتی من همسرتم!
تهیونگ:چارهای جز این نبود، اگه میگفتم من دوسش دارم ولی اون هیچ حس بهم نداره باور میکرد نه. بهشون گفتم همسرمی چون اینجوری باور میکردن و از همه مهمتر فک نمیکردن منم از جنس اون هیولاهای که یکی برای شهوتشون میخوان هستم، اگه میگفتم ما نسبتی نداریم یکی ما الان اینجا نبود.
به حرفاش فک کردم، درست میگفت، شاید اونا فک میکرد من گروگان کیمم و کیم یکی از دشمناش.
سر به صندلی چسبوندم و چشمام رو بستم، تو افکارم بودم و هرازگاهی جمله کیم رو زمزمه میکردم' که من همسرتم'
چشمام رو باز کردم و کمی سرم رو سمتش چرخوندم تا بیتونم نیمرُخش رو ببينم، شاید اگه کوک نبود خیلی وقت پیش به قلبم اجازه داده بودم تا حس پنهونش رو نمایان کنه، ولی با وجود کوک این خیانت محسوب میشه گناهی که نمیشه بخشیدیش، کیم برعکس کوک مردونهتر بود، اخلاقش، شخصیتش، و حتی طرز صحبتش، ولی کوک اینجوری نبود عصبی میشه، و زود تصمیم میگیره، اخلاقش به سنش نمیخورد..
غلط املایی بود معذرت
- ۶.۰k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط