بازمانده
بازمانده
ادامه پارت۱۲
تهیونگ:چیزی رو صورتمه؟
نگاهی زودگذری انداخت دوباره به جلو خیره شد، ریشه افکار بهم ریختهمو جمع کردم و چشمم رو ازش گرفتم و به جلو خیره شدم.
یوری:الانم همون حس رو داری.
با مکث جواب داد:موفق نشدم، نتونستم فراموشش کنم.
یوری:کنجکاو نیستی...
تهیونگ:درمورد چی!
یوری:حس من نسبت به خود.
تهیونگ:چیزی واسه کنجکاو بودن وجود نداره، اگه تو بهم حس داشتی ردم نمیکردی، میدونی اگه بگم الان میخوام ببوسمت باور میکنی! حسِ که یبار تو قلب جا بگیره رو نمیشه بیرون کرد حتی اگه موفق به بیرون کردنش شده باشی هم بازم ذرهای ازاون باقی میمونه و عذابت میده، نمیدونم ولی شاید روزی...شاید روزی بخوای روی خوب بهم نشون بدی..و منم منتظر اون روز میمونم.
دوباره تو حیاط توقف کرد و زودتر از من رفت بیرون، زمانی کمی رو صبر کردم و دنبالش بیرون رفتم، بند اسلحهرو به دوش گرفتم و پیش قدم شدم.
تا خواستم با زدن در خبر اومدنمون رو بدم که متوجه باز بودن در شدم...:کیم!
کیم که پشتسرم بود جلو زد و بعد آروم درو هُل داد به داخل، راهرو ذرهای خونی بود متعجب هردو نگاهی بهم انداختیم و با قدمهای آهسته وارد خونه شدیم، آروم اسماشون رو صدا میزدم ولی کسی نبود جواب بده.
تا وارد هال شدیم چشممون به مردی که روی کاناپه پا روی پا با عينک آفتابی و پارچه روی دهن لم داده بود.
تهیونگ:هعی تو...
سلاحها که دستم بود رو پایین انداختم و بهسمتش خیز برداشتم، روی شکمش نشستم و قبل اینکه بدونم شخص مقابلم کیه مشتِ نثارش کردم که باعث شد هُلم بده پایین.
با کمر خوردم زمین و آخی بلندی گفتم، کیم سریع بلندم کرد و منو پشتش قایم کرد.
عينک جابجا شدهاش رو از رو چشماش برداشت و بلند شد، پسری با موهای مشکی که روی چشمانش پخش شده بود، قد متوسط ولی بلندتر ازمن داشت، چشمان بادومی و کشیده، ولی اینا چیزی نبود که بخوام بهش اونم الان توجه کنم.
از پشت کیم بیرون شدم و جلوتر ازش ایستادم، بااینکه میترسیدم ولی الان مهمتر بود تا بدونم مینجی و کوک کجاست.
یوری:تو...اینجا چیکار میکنی کی هستی؟
چترهاش رو به عقب روند که دوباره روی چشماش پخش شد، پوزخندی گوشه لبش نشست و با صدای بم که داشت گفت:عجیبه مث همیشه پاسخ کمک بیاحترامی به خودته.
کیم کنارم ايستاد و با انگشت اشاره کرد بهش و با جدیت گفت:حرف رو نپیچون چرا اینجایی اونایی که اینجا بودن کجان!
به هردومون نگاه کرد و گفت:ما نجاتشون دادیم مگه نه الان جسدهاشون جلوتون بود، اونجارو نگاه..
با اشاره اون تازه چشمامون به جسد مردهای سوراخ شده خورد که کنار شومینه جمع شده بودند.
تهیونگ:منظورت چیه، داری از چی حرف میزنی!؟
با دیدن صحنه روبروم وحشت زده زُل زده بودم به جسدها رنگم لحظه به لحظه سفیدتر از قبل میشد انگار اولین بارمه که جسد میبینم..
_:ما جون اون پسر با دختربچه رو نجات دادیم مگه نه الان اینجا وحشتناکتر بود، میدونی که دارم چی میگم!.
قدم تند کردم و خودم رو بهش رسوندم قبل اینکه بیتونه واکنشی نشون بده یقهش رو تو مشتم گرفتم و با چشمای که اشک مث آبشار ازشون جاری بود و صدای لرزون گفتم:اونا...اونا کجاست..
مچ هردو دستم رو گرفت و کشیدش پایین که باعث شد یقهش رو ول کنم، بعد از پایین آوردن دستام گفت:من چیزی نمیدونم ولی ما با صدای شلیک به اینجا اومدیم، دستگیره در قبل ما شکسته بود ما وارد خونه شدیم و با افرادی از گروه گرگهای وحشی روبرو شدیم، چون تعدادشون کم بود تونستیم خودمون رو نجات بدیم و این سهنفر و بُکُشیم ولی اون پسر زخمی شده بود زخمش عمیق نبود ولی درحدی بود که اگه بهش رسیدگی نمیشد ممکن بود بمیره، ازمون خواهش کرد تا شمارو اینجا ول نکنیم، و من برای بُردن شما موندم و این بود اتفاقی که در نبود شما رُخ داد.
تهیونگ:و تو فکر کردی ما به مزخرفات که تو سرهم میکنی باور میکنیم!
_:چارهای جز باور کردن ندارین، اگه میخواین میتونم تنهاتون بزارم و راحت اینجارو ترک کنم، و اگه میخواین میتونم کمکتون کنم، تا جایی که میدونم آذوقهتون رو به تموم شدنه پس شانس زنده موندنتون تو اینجا به زیر صفره.
غلط املایی بود معذرت 💗
حدس بزنین اونایی که به کمکشون اومده کیان..و البته اون مو مشکی و چشم بادومی حدس بزن اسمش چیه'از اعضاست'
ممکنه چند روزی نباشم🥲
ولی باید بگم حمایتا زیر صفر شده و اگه اینجوری پیش بره فعالیتها متوقف میشه.
و فیک جدید نظرم عوض شد ۱کا بشیم ميزارم چون الان سرم شلوغه نمیتونم هردو رو باهم بزارم و همین حمایت یادت نره برگردم حمایت نباشه آف میشم اونم ابدی.
ادامه پارت۱۲
تهیونگ:چیزی رو صورتمه؟
نگاهی زودگذری انداخت دوباره به جلو خیره شد، ریشه افکار بهم ریختهمو جمع کردم و چشمم رو ازش گرفتم و به جلو خیره شدم.
یوری:الانم همون حس رو داری.
با مکث جواب داد:موفق نشدم، نتونستم فراموشش کنم.
یوری:کنجکاو نیستی...
تهیونگ:درمورد چی!
یوری:حس من نسبت به خود.
تهیونگ:چیزی واسه کنجکاو بودن وجود نداره، اگه تو بهم حس داشتی ردم نمیکردی، میدونی اگه بگم الان میخوام ببوسمت باور میکنی! حسِ که یبار تو قلب جا بگیره رو نمیشه بیرون کرد حتی اگه موفق به بیرون کردنش شده باشی هم بازم ذرهای ازاون باقی میمونه و عذابت میده، نمیدونم ولی شاید روزی...شاید روزی بخوای روی خوب بهم نشون بدی..و منم منتظر اون روز میمونم.
دوباره تو حیاط توقف کرد و زودتر از من رفت بیرون، زمانی کمی رو صبر کردم و دنبالش بیرون رفتم، بند اسلحهرو به دوش گرفتم و پیش قدم شدم.
تا خواستم با زدن در خبر اومدنمون رو بدم که متوجه باز بودن در شدم...:کیم!
کیم که پشتسرم بود جلو زد و بعد آروم درو هُل داد به داخل، راهرو ذرهای خونی بود متعجب هردو نگاهی بهم انداختیم و با قدمهای آهسته وارد خونه شدیم، آروم اسماشون رو صدا میزدم ولی کسی نبود جواب بده.
تا وارد هال شدیم چشممون به مردی که روی کاناپه پا روی پا با عينک آفتابی و پارچه روی دهن لم داده بود.
تهیونگ:هعی تو...
سلاحها که دستم بود رو پایین انداختم و بهسمتش خیز برداشتم، روی شکمش نشستم و قبل اینکه بدونم شخص مقابلم کیه مشتِ نثارش کردم که باعث شد هُلم بده پایین.
با کمر خوردم زمین و آخی بلندی گفتم، کیم سریع بلندم کرد و منو پشتش قایم کرد.
عينک جابجا شدهاش رو از رو چشماش برداشت و بلند شد، پسری با موهای مشکی که روی چشمانش پخش شده بود، قد متوسط ولی بلندتر ازمن داشت، چشمان بادومی و کشیده، ولی اینا چیزی نبود که بخوام بهش اونم الان توجه کنم.
از پشت کیم بیرون شدم و جلوتر ازش ایستادم، بااینکه میترسیدم ولی الان مهمتر بود تا بدونم مینجی و کوک کجاست.
یوری:تو...اینجا چیکار میکنی کی هستی؟
چترهاش رو به عقب روند که دوباره روی چشماش پخش شد، پوزخندی گوشه لبش نشست و با صدای بم که داشت گفت:عجیبه مث همیشه پاسخ کمک بیاحترامی به خودته.
کیم کنارم ايستاد و با انگشت اشاره کرد بهش و با جدیت گفت:حرف رو نپیچون چرا اینجایی اونایی که اینجا بودن کجان!
به هردومون نگاه کرد و گفت:ما نجاتشون دادیم مگه نه الان جسدهاشون جلوتون بود، اونجارو نگاه..
با اشاره اون تازه چشمامون به جسد مردهای سوراخ شده خورد که کنار شومینه جمع شده بودند.
تهیونگ:منظورت چیه، داری از چی حرف میزنی!؟
با دیدن صحنه روبروم وحشت زده زُل زده بودم به جسدها رنگم لحظه به لحظه سفیدتر از قبل میشد انگار اولین بارمه که جسد میبینم..
_:ما جون اون پسر با دختربچه رو نجات دادیم مگه نه الان اینجا وحشتناکتر بود، میدونی که دارم چی میگم!.
قدم تند کردم و خودم رو بهش رسوندم قبل اینکه بیتونه واکنشی نشون بده یقهش رو تو مشتم گرفتم و با چشمای که اشک مث آبشار ازشون جاری بود و صدای لرزون گفتم:اونا...اونا کجاست..
مچ هردو دستم رو گرفت و کشیدش پایین که باعث شد یقهش رو ول کنم، بعد از پایین آوردن دستام گفت:من چیزی نمیدونم ولی ما با صدای شلیک به اینجا اومدیم، دستگیره در قبل ما شکسته بود ما وارد خونه شدیم و با افرادی از گروه گرگهای وحشی روبرو شدیم، چون تعدادشون کم بود تونستیم خودمون رو نجات بدیم و این سهنفر و بُکُشیم ولی اون پسر زخمی شده بود زخمش عمیق نبود ولی درحدی بود که اگه بهش رسیدگی نمیشد ممکن بود بمیره، ازمون خواهش کرد تا شمارو اینجا ول نکنیم، و من برای بُردن شما موندم و این بود اتفاقی که در نبود شما رُخ داد.
تهیونگ:و تو فکر کردی ما به مزخرفات که تو سرهم میکنی باور میکنیم!
_:چارهای جز باور کردن ندارین، اگه میخواین میتونم تنهاتون بزارم و راحت اینجارو ترک کنم، و اگه میخواین میتونم کمکتون کنم، تا جایی که میدونم آذوقهتون رو به تموم شدنه پس شانس زنده موندنتون تو اینجا به زیر صفره.
غلط املایی بود معذرت 💗
حدس بزنین اونایی که به کمکشون اومده کیان..و البته اون مو مشکی و چشم بادومی حدس بزن اسمش چیه'از اعضاست'
ممکنه چند روزی نباشم🥲
ولی باید بگم حمایتا زیر صفر شده و اگه اینجوری پیش بره فعالیتها متوقف میشه.
و فیک جدید نظرم عوض شد ۱کا بشیم ميزارم چون الان سرم شلوغه نمیتونم هردو رو باهم بزارم و همین حمایت یادت نره برگردم حمایت نباشه آف میشم اونم ابدی.
- ۸.۸k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط