P
P11
ا.ت ویو
چشمانم را آروم باز کردم سرم درد میکرد کمی که دقت کردم دیدم در یک اتاقی خالی و تاریک ، به یک صندلی بسته شده ام دهانم بسته بود! داشتم سعی میکردم دستامو باز کنم که با باز شدن در و نوری که تو آمد چشمانم را بستم فردی جلویم نشست و دهنم را باز کرد کمی که پلک زدم واضح دیدمشو خشکم زد و گفت
ا.ت: تو؟
لوکاس: سلام دارلینگ! خیلی ساله ندیدمت!
ا.ت: کثافت!مگه نگفتم گورتو از زندگیم گم کن! تو اون داداش روانیت ........
لوکاس: هیششش! لبخندی چندش زد و گفت: هنوزم مثل قدیمایی!دستی روی گونم کشیدکه گفتم
ا.ت: دستایی که باهاش آدم میکشی رو به من نزن عوضی!
بلند خندید و نگاهش کردم
لوکاس: من که بهت گفته بودم پیدات میکنم! فکر کردی اگه بری ی کشور دیگه نمیام دنبالت؟
بلند شد و دورم راه رفت که گفتم
ا.ت: اگه یونگی دستش بهت برسه زندت نمیزاره !
لوکاس خندید و گفت:آها اون بچه سوسول و میگی؟ اون آنقدر از تو متنفره که اگر بفهمه تو رو دزدیدیم خوشحالم میشه
ا.ت: اشکام ریختن و گفتم: خفه شو ! ازت متنفرم !
جلویم نشست و اشکامو پاک کرد و گفت : هنوزم گریه کردند عذابم میده سرم را بوسید و لبخندی زد
ا.ت: بزار برم !
لوکاس بلند شد و از اتاق بیرون رفت
ا.ت: فریاد زدم ،لوکاسسسسس!
اشکام ریختن ،اون یه روانی بود !ازش می ترسیدم!چرا کسی نمیاد دنبالم؟ من میترسم!
یونگی ویو
همه جا را دنبالش گشتم نبود که نبود! پیامی به گوشیم آمد بازش کردم یک آدرس و عکسی از ا.ت بود که بسته بودنش سریعا بیرون رفتم و سوار ماشین شدم با آخرین سرعت میروندم ولی چرا؟ چرا آنقدر برام مهم بود؟
ا.ت ویو
لوکاس و برادرش در را باز کردند و تو آمدن که لویی گفت
لویی: به به خانم خانما به افتخارتون یک نمایش اماده کردیم !
ا.ت: منظورت چیه ؟
لویی سمتم آمد و در گوشم گفت: شوهر جونت تو راهِ !تله خوبی هستی!
ا.ت : چشمانم گرد شد و با اشکانی در چشم گفتم نه ! نه ! نه اونو وارد این بازی نکنید
لوکاس گفت: اون خیلی وقته یکی از مهره های بازیه!
ا.ت: اشکام ریختن من و بلند کردن و به حیاط بردن و به یکی از میله هایی که کاملا در دید بود بستن کمی آنجا بودم امیدوار بودم که نیاد تمامی آدم هایش به صورت پنهان امادباش بودن کمی آنجا بودم که یونگی را در جایی پنهان دیدم کسی آن را ندیده بود اشکام ریختن و با سرم گفتم که نیاد
یونگی ویو
ا.ت سرش را تکان میداد کمی اطراف را دیدم که با آدم هایش مواجه شدم به باند زنگ زدم و آدم هایم آمدن شروع کردن همدیگر را زدن
ا.ت ویو
چشمانم را آروم باز کردم سرم درد میکرد کمی که دقت کردم دیدم در یک اتاقی خالی و تاریک ، به یک صندلی بسته شده ام دهانم بسته بود! داشتم سعی میکردم دستامو باز کنم که با باز شدن در و نوری که تو آمد چشمانم را بستم فردی جلویم نشست و دهنم را باز کرد کمی که پلک زدم واضح دیدمشو خشکم زد و گفت
ا.ت: تو؟
لوکاس: سلام دارلینگ! خیلی ساله ندیدمت!
ا.ت: کثافت!مگه نگفتم گورتو از زندگیم گم کن! تو اون داداش روانیت ........
لوکاس: هیششش! لبخندی چندش زد و گفت: هنوزم مثل قدیمایی!دستی روی گونم کشیدکه گفتم
ا.ت: دستایی که باهاش آدم میکشی رو به من نزن عوضی!
بلند خندید و نگاهش کردم
لوکاس: من که بهت گفته بودم پیدات میکنم! فکر کردی اگه بری ی کشور دیگه نمیام دنبالت؟
بلند شد و دورم راه رفت که گفتم
ا.ت: اگه یونگی دستش بهت برسه زندت نمیزاره !
لوکاس خندید و گفت:آها اون بچه سوسول و میگی؟ اون آنقدر از تو متنفره که اگر بفهمه تو رو دزدیدیم خوشحالم میشه
ا.ت: اشکام ریختن و گفتم: خفه شو ! ازت متنفرم !
جلویم نشست و اشکامو پاک کرد و گفت : هنوزم گریه کردند عذابم میده سرم را بوسید و لبخندی زد
ا.ت: بزار برم !
لوکاس بلند شد و از اتاق بیرون رفت
ا.ت: فریاد زدم ،لوکاسسسسس!
اشکام ریختن ،اون یه روانی بود !ازش می ترسیدم!چرا کسی نمیاد دنبالم؟ من میترسم!
یونگی ویو
همه جا را دنبالش گشتم نبود که نبود! پیامی به گوشیم آمد بازش کردم یک آدرس و عکسی از ا.ت بود که بسته بودنش سریعا بیرون رفتم و سوار ماشین شدم با آخرین سرعت میروندم ولی چرا؟ چرا آنقدر برام مهم بود؟
ا.ت ویو
لوکاس و برادرش در را باز کردند و تو آمدن که لویی گفت
لویی: به به خانم خانما به افتخارتون یک نمایش اماده کردیم !
ا.ت: منظورت چیه ؟
لویی سمتم آمد و در گوشم گفت: شوهر جونت تو راهِ !تله خوبی هستی!
ا.ت : چشمانم گرد شد و با اشکانی در چشم گفتم نه ! نه ! نه اونو وارد این بازی نکنید
لوکاس گفت: اون خیلی وقته یکی از مهره های بازیه!
ا.ت: اشکام ریختن من و بلند کردن و به حیاط بردن و به یکی از میله هایی که کاملا در دید بود بستن کمی آنجا بودم امیدوار بودم که نیاد تمامی آدم هایش به صورت پنهان امادباش بودن کمی آنجا بودم که یونگی را در جایی پنهان دیدم کسی آن را ندیده بود اشکام ریختن و با سرم گفتم که نیاد
یونگی ویو
ا.ت سرش را تکان میداد کمی اطراف را دیدم که با آدم هایش مواجه شدم به باند زنگ زدم و آدم هایم آمدن شروع کردن همدیگر را زدن
- ۲.۱k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط