P

P12
ا.ت ویو
همه جا خونی بود دیگه جونی برای ایستادن نداشتم که یونگی از پشت دستانم را باز کرد دیگر چیزی نفهمیدم و سیاهی......
یونگی ویو
تا دستاشو باز کردم از حال رفت و بغلم افتاد .گرفتمش و برآید بغلش کردم و با بدبختی از آنجا خارجش کردم تو ماشین گذاشتمش حرکت کردم
ا.ت ویو
با نوری که به چشمام خورد بیدار شدم چشمانم را باز کردم و آروم رو تخت نشستم سرم درد میکرد هنوزم با همان لباس های دیشب بودم از پله ها پایین رفتم که یونگی را ندیدم ،سمت اجوما رفتم که تعظیمی کرد
اجوما: صبحتون بخیر خانم!
ا.ت: لبخندی زدم و گفتم صبح بخیر...ام یونگی خونه نیست ؟
اجوما با لبخندی مهربان پاسخ داد: نه متاسفانه آقا کار مهمی داشتند زود تر رفتند . حالا بفرمایید صبحانه آماده خانم !
ا.ت : آها...نه ممنون باید برم بیمارستان ...بیمار دارم!
اجوما: اما خانم...
ا.ت: نگران نباش همانجا یک چیزی میخورم
اجوما: هر طور صلاح می دانید....
ا.ت: لبخندی زدم و به اتاق برگشتم لباسامو عوض کردم و از خانه بیرون زدم به بیمارستان رسیدم و لباس های کارم را پوشیدم و بیرون از اتاق رفتم که پرستار دستیارم امد
ا.ت: امروز چیکاره ام؟
پرستار: خانم امروز خوشبختانه عملی در کار نیست ولی باید به بیماران سر بزنید و ویزیت هم دارید
ا.ت: خوبه میتونی بری ...او رفت و من به بخش رفتم و کارتم را گرفتم و شروع به کارم کردم.......
یونگی ویو
امروز باید یک محلوله مهم را جابه‌جا میکردم برای همین زودتر رفتم ولی عوضی ها زدن زیر قرار داد و همه چیز بهم خورد خیلی عصبی بودم ....... ساعت ۱۰ شب بود که به خانه برگشتم
دیدگاه ها (۵)

P13ا.ت ویوساعت ۱۱ شب بود که خسته و کوفته از سرکار برگشتم وار...

P14ا.ت ویوتو بیمارستان مثل همیشه بیمارامو چک میکردم و برای ا...

P11ا.ت ویوچشمانم را آروم باز کردم سرم درد میکرد کمی که دقت ک...

P10یونگی ویوا.ت خیلی وقت بود که رفته بود دیگه کم کم داشتم نگ...

پارت 8 جونگکوک:وایسا ا/ت: بله جونگکوک: هیچی برو ا/ت: وا چشه ...

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط