P
P13
ا.ت ویو
ساعت ۱۱ شب بود که خسته و کوفته از سرکار برگشتم وارد خونه شدم و یونگی را عصبی دیدم که روی مبل نشسته و سرش تو گوشیه
ا.ت: سلام
یونگی نگاهی بد به ا.ت انداخت و بلند شد و روبه رویش ایستاد و گفت: سلام؟ ساعت رو دیدی؟
ا.ت: آره چطور مگه؟
یونگی خنده عصبی کرد و گفت: چه غلطی میکردی تااین ساعت بیرون ؟
ا.ت کمی عصبی گفت: مگه دسته منه خوب؟ باید بیمارامو میدیدم !
یونگی: برام مهم نیست! نباید تنها بری بیرون
ا.ت: و دقیقا چرا؟
یونگی عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:اون وقتایی که با دوست جونات تا ۱۲شب بیرون بودی تموم شد!الان زن منی!کسی که آندازه تاره موهای تو دشمن داره ممکنه اونا فکر کنند تو برام مهمی و تورو بدزدن منم بخاطر اینکه جلوی پدرت سر خم نکنم باید بیام دنبال تن لشت و ببرمت....تن صداش بالا رفت و گفت فهمیدی یا نه؟
ا.ت بغض کرده نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید !
یونگی کمی آرام شد و رفت روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت !
یونگی:فقط جلوی چشمام نباش!
ا.ت: به سرعت بالا رفتم و در اتاق را بستم پشت در نشستم و اشکام سرازیر شدند...آنقدر براش بی ارزشم؟ آنقدر گریه کردم که رو تخت خوابم برد!
یونگی ویو
از کارم پشیمون بودم !تمام عصبانیت و را سر آن بیچاره خالی کرده بودم!به سمت اتاقمان رفتم و در را باز کردم و با جسم خوابیده است روی تخت مواجه شدم پتو را رویش کشیدم و پایین تخت نشستم و نگاهش کردم!چقدر تو این سن کم زیبا بود!
ا.ت ویو
ساعت ۱۱ شب بود که خسته و کوفته از سرکار برگشتم وارد خونه شدم و یونگی را عصبی دیدم که روی مبل نشسته و سرش تو گوشیه
ا.ت: سلام
یونگی نگاهی بد به ا.ت انداخت و بلند شد و روبه رویش ایستاد و گفت: سلام؟ ساعت رو دیدی؟
ا.ت: آره چطور مگه؟
یونگی خنده عصبی کرد و گفت: چه غلطی میکردی تااین ساعت بیرون ؟
ا.ت کمی عصبی گفت: مگه دسته منه خوب؟ باید بیمارامو میدیدم !
یونگی: برام مهم نیست! نباید تنها بری بیرون
ا.ت: و دقیقا چرا؟
یونگی عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:اون وقتایی که با دوست جونات تا ۱۲شب بیرون بودی تموم شد!الان زن منی!کسی که آندازه تاره موهای تو دشمن داره ممکنه اونا فکر کنند تو برام مهمی و تورو بدزدن منم بخاطر اینکه جلوی پدرت سر خم نکنم باید بیام دنبال تن لشت و ببرمت....تن صداش بالا رفت و گفت فهمیدی یا نه؟
ا.ت بغض کرده نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید !
یونگی کمی آرام شد و رفت روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت !
یونگی:فقط جلوی چشمام نباش!
ا.ت: به سرعت بالا رفتم و در اتاق را بستم پشت در نشستم و اشکام سرازیر شدند...آنقدر براش بی ارزشم؟ آنقدر گریه کردم که رو تخت خوابم برد!
یونگی ویو
از کارم پشیمون بودم !تمام عصبانیت و را سر آن بیچاره خالی کرده بودم!به سمت اتاقمان رفتم و در را باز کردم و با جسم خوابیده است روی تخت مواجه شدم پتو را رویش کشیدم و پایین تخت نشستم و نگاهش کردم!چقدر تو این سن کم زیبا بود!
- ۲.۳k
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط