پارت ۶
پارت ۶
و بودنش کنار سوبین هم باعث میشد احساس تنهایی نکنه و هم بهش آرامش میداد ...سوبین حاضر بود تا ابد توی همون سیاره زندگی کنه ...
***
مدتی بود که یونجون دوباره داشت برمیگشت به همون حالتی که سوبین برای اولین بار پیداش کرده بود گاهی اوقات شدیدا سرفه اش میگرفت و اونقدر ادامه داشت تا خون بالا بیاره ، گاهی وقت ها هم ضعف میکرد و دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته ...
درحالی که توی آغوش سوبین نشسته بود از بین پلک های نیمه بازش به خورشید در حال غروب خیره
شد و بعد با صدای ضعیفی پرسید :
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : ت..تو ..از ...چیزی ..ترسیدی ؟
سوبین : نه
یونجون : نگران .. چیزی هس..تی ؟
سوبین : نه چرا ؟
یونجون : چ..چرا قلبت ...تند تند ..میزنه ؟
سوبین پلک هاش رو روی هم فشرد تا بغض نکنه و بعد از نشوندن بوسه ای روی موهای یونجون با
لحن مهربونی جواب داد :
سوبین : چون تو رو اینجوری بغل گرفتم هیجان زده وخوشحالم ... به خاطر همین قلبم تند میزنه
یونجون : هیجان ز.زده ..یعنی چی ؟
سوبین : هیجان زده به کسی میگن که ... به خاطر چیزی چند تا احساس با هم رو توی یه لحظه داره ،
اومم .. مثل الان ...که من هم خوشحالم هم ...
یونجون : هم چی ؟
سوبین : هم یه کوچولو نگران توام ..
دست کوچیک و سردش رو روی قلب سوبین گذاشت و آروم زمزمه کرد :
یونجون : من ..خوب میشم سوبینا ... نگران نباش ..
و بودنش کنار سوبین هم باعث میشد احساس تنهایی نکنه و هم بهش آرامش میداد ...سوبین حاضر بود تا ابد توی همون سیاره زندگی کنه ...
***
مدتی بود که یونجون دوباره داشت برمیگشت به همون حالتی که سوبین برای اولین بار پیداش کرده بود گاهی اوقات شدیدا سرفه اش میگرفت و اونقدر ادامه داشت تا خون بالا بیاره ، گاهی وقت ها هم ضعف میکرد و دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته ...
درحالی که توی آغوش سوبین نشسته بود از بین پلک های نیمه بازش به خورشید در حال غروب خیره
شد و بعد با صدای ضعیفی پرسید :
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : ت..تو ..از ...چیزی ..ترسیدی ؟
سوبین : نه
یونجون : نگران .. چیزی هس..تی ؟
سوبین : نه چرا ؟
یونجون : چ..چرا قلبت ...تند تند ..میزنه ؟
سوبین پلک هاش رو روی هم فشرد تا بغض نکنه و بعد از نشوندن بوسه ای روی موهای یونجون با
لحن مهربونی جواب داد :
سوبین : چون تو رو اینجوری بغل گرفتم هیجان زده وخوشحالم ... به خاطر همین قلبم تند میزنه
یونجون : هیجان ز.زده ..یعنی چی ؟
سوبین : هیجان زده به کسی میگن که ... به خاطر چیزی چند تا احساس با هم رو توی یه لحظه داره ،
اومم .. مثل الان ...که من هم خوشحالم هم ...
یونجون : هم چی ؟
سوبین : هم یه کوچولو نگران توام ..
دست کوچیک و سردش رو روی قلب سوبین گذاشت و آروم زمزمه کرد :
یونجون : من ..خوب میشم سوبینا ... نگران نباش ..
۳.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.