پارت ۴
پارت ۴
یونجون با گیجی بهش خیره شد ، سوبین خندید وگفت :
سوبین :کمکم معنیه اصطالح رو هم مثل دوست داشتن یاد میگیری ...
یونجون : یعنی تو نشونم میدی ؟
سوبین : اومم شاید بشه نشونش داد
یونجون : مثل اون روز ...
فلش بک
سوبین آروم به سمت یونجون چرخید ، به چشم های براقش زل زد و پرسید :
سوبین : تو چرا اینقدر دوست داشتنی هستی ؟
یونجون : دوست داشتنی ؟! یعنی چی ؟
سوبین : یعنی ... من با دیدنت دلم میخواد دوستت داشته باشم
یونجون : دوستت داشته باشم یعنی چی ؟
سوبین به این کنجکاوی و سوال هاب بی پایان یونجون خندید و با حوصله توضیح داد :
سوبین : دوست داشتن یه احساسه که آدم ها به هم دارن ... وقتی تو یه نفر رو دوست داشته باشی ،
دلت میخواد همیشه کنارت باشه ... وقتی اون میخنده ...تو هم احساس خوشحالی میکنی ... وقتی
ناراحته تو هم ناراحت میشی ...وقتی براش اتفاق بدی میوفته نگران میشی ...
یونجون : تو من رو دوست داری ؟
سوبین لبخندی زد وجواب داد :
سوبین : هوم ، خیلی ... تو دوستم نداری ؟
یونجون : چرا ... فکرکنم ...بیشتر از یکی دوستت داشته باشم ...
سوبین خندید وگفت :
سوبین : خب پس ... باید بگی خیلی دوستت دارم
یونجون : خیلی یعنی چی ؟
سوبین : یعنی زیاد .. یا همونطورکه توگفتی یعنی بیشتر از یکی یا دو تا ...
یونجون چندبار سرش رو تکون داد و دوباره به شونه ی سوبین تکیه کرد ، خیره شدن به خورشید در
حال غروب اونم درحالی که روی اون تپه ی کوچولو نشسته بودن کاری بودکه همیشه انجام میدادن ..
بعد از مدتی سکوت ، دوباره به سمت سوبین برگشت وگفت :
یونجون با گیجی بهش خیره شد ، سوبین خندید وگفت :
سوبین :کمکم معنیه اصطالح رو هم مثل دوست داشتن یاد میگیری ...
یونجون : یعنی تو نشونم میدی ؟
سوبین : اومم شاید بشه نشونش داد
یونجون : مثل اون روز ...
فلش بک
سوبین آروم به سمت یونجون چرخید ، به چشم های براقش زل زد و پرسید :
سوبین : تو چرا اینقدر دوست داشتنی هستی ؟
یونجون : دوست داشتنی ؟! یعنی چی ؟
سوبین : یعنی ... من با دیدنت دلم میخواد دوستت داشته باشم
یونجون : دوستت داشته باشم یعنی چی ؟
سوبین به این کنجکاوی و سوال هاب بی پایان یونجون خندید و با حوصله توضیح داد :
سوبین : دوست داشتن یه احساسه که آدم ها به هم دارن ... وقتی تو یه نفر رو دوست داشته باشی ،
دلت میخواد همیشه کنارت باشه ... وقتی اون میخنده ...تو هم احساس خوشحالی میکنی ... وقتی
ناراحته تو هم ناراحت میشی ...وقتی براش اتفاق بدی میوفته نگران میشی ...
یونجون : تو من رو دوست داری ؟
سوبین لبخندی زد وجواب داد :
سوبین : هوم ، خیلی ... تو دوستم نداری ؟
یونجون : چرا ... فکرکنم ...بیشتر از یکی دوستت داشته باشم ...
سوبین خندید وگفت :
سوبین : خب پس ... باید بگی خیلی دوستت دارم
یونجون : خیلی یعنی چی ؟
سوبین : یعنی زیاد .. یا همونطورکه توگفتی یعنی بیشتر از یکی یا دو تا ...
یونجون چندبار سرش رو تکون داد و دوباره به شونه ی سوبین تکیه کرد ، خیره شدن به خورشید در
حال غروب اونم درحالی که روی اون تپه ی کوچولو نشسته بودن کاری بودکه همیشه انجام میدادن ..
بعد از مدتی سکوت ، دوباره به سمت سوبین برگشت وگفت :
۳.۷k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.