رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت²⁸
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
یه دفعه خون بالا اوردم.
از خونه خیلی دور بودم..
دوست نداشتم کسی منو ببینه..
به سختی بلند شدم و با کمک دیوار راه رفتم.
پشت سر هم خون بالا میاوردم.
خداروشکر..من جای جیهوپ چاقو خوردم.
درد شکمم به قدری زیاد بود که بارها به خاطر خوردم زمین.
الان اگه من برم توی خیابون اصلی همه منو میبینن..
زنگ زدم سونا. چاره ای نبود.
سعی کردم صدامو خوب کنم تا نفهمه.
اومد دنبالم خودمو راست گرفتم و با یه دستمال کاغذی دستامو و دور دهنمو پاک کردم تا نفهمه.
دردش مثل یه میخ داغ بود که هی میکوبیدنش به شکمم.
منو دم محله نگه داشت.
ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
وقتی مطمئن شدم رفته همونجا افتادم زمین.
نمیرم خوبه.
به زور بلند شدم و حرکت کردم.
فقط پنج کوچه..
چیزی نیست میرسم..کسی منو نمیبینه..
خداروشکر هودیم مشکی بود و اصلا نشون نمیداد که شکمم خونیه.
سر کوچه سوم دوباره افتادم زمین و خون بالا اوردم.
چشمام به زور باز میشد..
اشکالی نداره..باز خداروشکر جیهوپ چیزیش نشد..
هه..اون حتی به فکرمم نیست بعد من واسش فداکاری هم میکنم..
فقط..برسم به خونه..
دوباره بلند شدم.
ایندفعه سعی کردم خوب راه برم.
یه ماشین داشت رد میشد.
هوف..نفس عمیق..هوف..
ماشین رفت.
باز دوباره نشستم.
اوه اوه.رسیدم سر کوچه باید عادی رفتار کنم.
راست حرکت کردم که دیدم بلههه..
ماشین جیهوپ دم در و بادیگاردا منتظرشن.
خدایا فقططط منوو جیهوپپ نبینهه.
یواشی از اون بغل رد شدم که صداش اومد.
جیهوپ: نوران؟
نه نه..بدبخت شدم.خاککککک.
با یه لبخند مصنوعی برگشتم و سلامی کردم.
جیهوپ: کجا میری؟
من: خ..خونه..
یه اهایی گفت و سوار ماشین شد.
اخیش به خیر گذشت.
دستمو زدم به دیوار که دوباره صداش اومد.
جیهوپ: نوران؟ یه لحظه وایسا.
خدایاااا نهههههههههه.
برگشتم.
از بادیگاردا معذرت خواهی کرد و گفت چند دقیقه کار داره.
اومد سمت من و بازومو گرفت و دنبال خودش کشید.
یعنی چیییی؟
من: ک..کجا..م..میریم؟
بدون حرف منو برد به کوچه اونور تر که خلوت بود.
چسبیدم به دیوار.
خدایا چرا هیچکس نمیزاره من پام برسه به خونه؟
پارت²⁸
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
یه دفعه خون بالا اوردم.
از خونه خیلی دور بودم..
دوست نداشتم کسی منو ببینه..
به سختی بلند شدم و با کمک دیوار راه رفتم.
پشت سر هم خون بالا میاوردم.
خداروشکر..من جای جیهوپ چاقو خوردم.
درد شکمم به قدری زیاد بود که بارها به خاطر خوردم زمین.
الان اگه من برم توی خیابون اصلی همه منو میبینن..
زنگ زدم سونا. چاره ای نبود.
سعی کردم صدامو خوب کنم تا نفهمه.
اومد دنبالم خودمو راست گرفتم و با یه دستمال کاغذی دستامو و دور دهنمو پاک کردم تا نفهمه.
دردش مثل یه میخ داغ بود که هی میکوبیدنش به شکمم.
منو دم محله نگه داشت.
ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
وقتی مطمئن شدم رفته همونجا افتادم زمین.
نمیرم خوبه.
به زور بلند شدم و حرکت کردم.
فقط پنج کوچه..
چیزی نیست میرسم..کسی منو نمیبینه..
خداروشکر هودیم مشکی بود و اصلا نشون نمیداد که شکمم خونیه.
سر کوچه سوم دوباره افتادم زمین و خون بالا اوردم.
چشمام به زور باز میشد..
اشکالی نداره..باز خداروشکر جیهوپ چیزیش نشد..
هه..اون حتی به فکرمم نیست بعد من واسش فداکاری هم میکنم..
فقط..برسم به خونه..
دوباره بلند شدم.
ایندفعه سعی کردم خوب راه برم.
یه ماشین داشت رد میشد.
هوف..نفس عمیق..هوف..
ماشین رفت.
باز دوباره نشستم.
اوه اوه.رسیدم سر کوچه باید عادی رفتار کنم.
راست حرکت کردم که دیدم بلههه..
ماشین جیهوپ دم در و بادیگاردا منتظرشن.
خدایا فقططط منوو جیهوپپ نبینهه.
یواشی از اون بغل رد شدم که صداش اومد.
جیهوپ: نوران؟
نه نه..بدبخت شدم.خاککککک.
با یه لبخند مصنوعی برگشتم و سلامی کردم.
جیهوپ: کجا میری؟
من: خ..خونه..
یه اهایی گفت و سوار ماشین شد.
اخیش به خیر گذشت.
دستمو زدم به دیوار که دوباره صداش اومد.
جیهوپ: نوران؟ یه لحظه وایسا.
خدایاااا نهههههههههه.
برگشتم.
از بادیگاردا معذرت خواهی کرد و گفت چند دقیقه کار داره.
اومد سمت من و بازومو گرفت و دنبال خودش کشید.
یعنی چیییی؟
من: ک..کجا..م..میریم؟
بدون حرف منو برد به کوچه اونور تر که خلوت بود.
چسبیدم به دیوار.
خدایا چرا هیچکس نمیزاره من پام برسه به خونه؟
۲.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.