رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت³⁰
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#جیهوپ
میدونستم..
داره دروغ میگه..نمیخواست من بفهمم..
صورتش و چشماش قرمز شده بودن..
بغلش کردم.
شروع کرد دست و پا زدن ولی من همینطوری راهمو رفتم.
چجوری انقد تحمل دردش بالاست؟
یه دفعه دستاش و سرش شل شد..
اون به خاطر من چاقو خورد..اونوقت من همینطوری به حال خودش رهاش کنم؟
بادیگاردا با دیدنم تعجب کردن.
رفتم داخل حیاط و اجوما رو صدا زدم.
من: اجوماااااا..مگه نمیگی دخترت رشته اش پزشکیههه؟ پس باید تا موقعی که من از مراسم برمیگردم زخم اینو خوب کرده باشه..
اجوما:چ..چشم..ولی مگه این چشه؟
من: چاقو خورده..بیام و ببینم هنوز حالش بده من میدونمو شماهااااااا.
اجوما: اقا چرا نمیبریدش بیمارستان؟
من: نمیخوام جنجال به پاشه..
گذاشتمش روی مبل..
رنگش مثل گچ سفید شده بود.
خیلی مظلومه..! رفتم و سوار ماشین شدم.
تمام مدت توی مراسم فکرم درگیر نوران بود..
چرا نزاشت من ببینمش؟
چرا جونشو به خاطر من به خطر انداخت؟
سوکجین: جیهوپ؟ جیهوپ کجایی؟
با صداش از افکارم اومدم بیرون.
من: هیجا..همینجام.
نمیدونم اصلا چجوری سخنرانی کردم.
از کی تا حالا مهر نوران نشست به دلمم؟
امیدوارم حالش خوب شده باشه..
#نوران
از درد زیاد شکمم چشمامو باز کردم..
حتی جون نداشتم پلک بزنم..
من..خونه جیهوپ چیکارر میکنمم؟
اجوما رو توی اشپزخونه صداش میومد.
اجوما: دخترر زودتررر بیا..باید نقشمونو اجرا کنیم. الان بهترین موقعه است. دختره چاقو خورده، تو الان بیا اینجا..ما میکشیمش وقتی اقا جانگ اومدن میگیم تلاش کردیم ولی زنده نموند..اینجوری جیهوپم باورش میشه.
اینا میخوان منو بکشن؟ چرااااااااا؟
شکمم شدید درد میکرد..احتمالا عفونت کرده..
زنیکه..نقشه قتل من بدبختو دارن.
به سختی بلند شدم..
به خاطر معده ام و روده هام حتی نمیتونستم یه زره اب بخورم..
روی میز یه عالمه بشقاب و چاقو بود.
یه چاقو برداشتم و توی آستینم قایم کردم.
با کمک مبل بلند شدم و دستمو گرفتم به شکمم.
باید برم..
داشتم میرسیدم به در که یکی کلاه هودیمو از عقب کشید که پرت شدم روی زمین.
اجوما: کجااا؟ حالا حالااا کار داریم با هم..
پارت³⁰
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#جیهوپ
میدونستم..
داره دروغ میگه..نمیخواست من بفهمم..
صورتش و چشماش قرمز شده بودن..
بغلش کردم.
شروع کرد دست و پا زدن ولی من همینطوری راهمو رفتم.
چجوری انقد تحمل دردش بالاست؟
یه دفعه دستاش و سرش شل شد..
اون به خاطر من چاقو خورد..اونوقت من همینطوری به حال خودش رهاش کنم؟
بادیگاردا با دیدنم تعجب کردن.
رفتم داخل حیاط و اجوما رو صدا زدم.
من: اجوماااااا..مگه نمیگی دخترت رشته اش پزشکیههه؟ پس باید تا موقعی که من از مراسم برمیگردم زخم اینو خوب کرده باشه..
اجوما:چ..چشم..ولی مگه این چشه؟
من: چاقو خورده..بیام و ببینم هنوز حالش بده من میدونمو شماهااااااا.
اجوما: اقا چرا نمیبریدش بیمارستان؟
من: نمیخوام جنجال به پاشه..
گذاشتمش روی مبل..
رنگش مثل گچ سفید شده بود.
خیلی مظلومه..! رفتم و سوار ماشین شدم.
تمام مدت توی مراسم فکرم درگیر نوران بود..
چرا نزاشت من ببینمش؟
چرا جونشو به خاطر من به خطر انداخت؟
سوکجین: جیهوپ؟ جیهوپ کجایی؟
با صداش از افکارم اومدم بیرون.
من: هیجا..همینجام.
نمیدونم اصلا چجوری سخنرانی کردم.
از کی تا حالا مهر نوران نشست به دلمم؟
امیدوارم حالش خوب شده باشه..
#نوران
از درد زیاد شکمم چشمامو باز کردم..
حتی جون نداشتم پلک بزنم..
من..خونه جیهوپ چیکارر میکنمم؟
اجوما رو توی اشپزخونه صداش میومد.
اجوما: دخترر زودتررر بیا..باید نقشمونو اجرا کنیم. الان بهترین موقعه است. دختره چاقو خورده، تو الان بیا اینجا..ما میکشیمش وقتی اقا جانگ اومدن میگیم تلاش کردیم ولی زنده نموند..اینجوری جیهوپم باورش میشه.
اینا میخوان منو بکشن؟ چرااااااااا؟
شکمم شدید درد میکرد..احتمالا عفونت کرده..
زنیکه..نقشه قتل من بدبختو دارن.
به سختی بلند شدم..
به خاطر معده ام و روده هام حتی نمیتونستم یه زره اب بخورم..
روی میز یه عالمه بشقاب و چاقو بود.
یه چاقو برداشتم و توی آستینم قایم کردم.
با کمک مبل بلند شدم و دستمو گرفتم به شکمم.
باید برم..
داشتم میرسیدم به در که یکی کلاه هودیمو از عقب کشید که پرت شدم روی زمین.
اجوما: کجااا؟ حالا حالااا کار داریم با هم..
۲.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.