پارت ۲۶ و ۲۷ و اینجا گذاشتم چون پارت ۲۶ کم بود
پارت ۲۶ و ۲۷ و اینجا گذاشتم چون پارت ۲۶ کم بود
Part ²⁶
ویو ته
لبخندی روی لبم اومد...رفتم توی اتاق ات و ات هنوز داشت گریه میکرد...بدن کوچولوشو توی آغوشم گرفتم...
_ات...تا میتونی گریه کن...مجبورت نمیکنم گریه نکنی...اگه با گریه کردن حالت بهتر میشه گریه کن(سرشو میزاره روی پیشونی ات)
ات خیلی کوچولو بود نسبت به من...بدن کوچیکش...قد کوتاهش...سنش...اون لیای منه...لیا داشت گریه میکرد...یا همون ات...ات خیلی احساساتیه دقیقا مثل لیا...
ویو ات
داشت سرمو نوازش میکرد...حس خوبی میداد...تا تونستم گریه کردم...نمیدونم چرا اینقدر گریه کردم...بی دلیل؟...هر چیزی که باشه قطعا بی دلیل نیست...شاید تمام حس ها و خاطرات منفی من و لیا ترکیب شده...و نتیجش شده گریه ی من...تهیونگ هیچی نمیگفت...فقط با لبخند قشنگش و با اون دستای بلندش داشت سرمو نوازش میکرد...داستان منو تهیونگ مثل داستانایی که میخوندم نیست...تهیونگ به مافیای سرد و خشن نیست حداقل برای من...باهام مهربونه...درکم میکنه...منو تاحالا نزده...اگرم زده باشه من یادم نمیاد...تهیونگ یه شیطانه ولی برای من یه فرشتس...توی داستان هایی که از طریق گوگل میخوندم...تقریبا همه ی پسرای عاشق مافیای سرد و خشن بودن...همیشه کسی که عاشقش بودنو میزدن...ولی تهیونگ...اینطور نیست...شاید برای من اینطور نیست...اشکامو پاک کردم و به چهره ی تهیونگ نگاه کردم...تهیونگ لبخندی زد که از زندگیم قشنگ تر بود...
_خوب شدی؟
+آره...ممنونم که درکم میکنی
_(لبخند)
Part ²⁷
ویو ته
داستان منو ات عجیب بود...خیلیم عجیب بود...ات یه انسانه و من شیطان...فرق های زیادی داریم ولی همو دوست داریم..شاید داستان زندگی ما به خوبی تموم بشه...امیدوارم که حتی تموم هم نشه...
ویو ات
با دیدن لبخند تهیونگ اشک کوچیکی ریختم و وقتی اشکم به زمین خورد...سرامیک...رنگ قرمزی روی سرامیک ریخته شد...چرا؟...
_ات خوبی؟
+اوهوم...
_سرامیک...
+آره میدونم...
_چشمت درد نمیکنه؟
+نه...(لبخند)
_توکه میدونی من میتونم ذهنتو بخونم پس چرا دروغ میگی؟
+توعم که میتونی ذهنمو بخونی پس چرا میپرسی؟
_هوف....
+کم اوردی؟(لبخند از سر رضایت)
_من؟...کیم تهیونگ کم نمیاره...
+آها(پوزخند)
_واسه ی من پوزخند میزنی؟
+آره(پوزخند)
_دارم برات
ویو ات
با تمام توانم دویدم تا اینکه به یه چیزی برخوردم که با بدن تهیونگ مواجه شدم
_خودت که میدونی من با یه بشکن بهت میرسم؟(پوزخند)
+ایش....
_(خنده)(گوشیش زنگ خورد)
ویو ته
گوشیم زنگ خورد و بهم گفتن...جین و نامجون فرار کردن؟...نه نه...سریع با یه بشکن وارد اونجا شدم
_لعنتیا چرا حواستون نبود؟(داد)
...قربان...
_قربان و کوفت برید پیداشون کنیدددد
...چشم...
لایک:³⁵
کامنت:³⁰
Part ²⁶
ویو ته
لبخندی روی لبم اومد...رفتم توی اتاق ات و ات هنوز داشت گریه میکرد...بدن کوچولوشو توی آغوشم گرفتم...
_ات...تا میتونی گریه کن...مجبورت نمیکنم گریه نکنی...اگه با گریه کردن حالت بهتر میشه گریه کن(سرشو میزاره روی پیشونی ات)
ات خیلی کوچولو بود نسبت به من...بدن کوچیکش...قد کوتاهش...سنش...اون لیای منه...لیا داشت گریه میکرد...یا همون ات...ات خیلی احساساتیه دقیقا مثل لیا...
ویو ات
داشت سرمو نوازش میکرد...حس خوبی میداد...تا تونستم گریه کردم...نمیدونم چرا اینقدر گریه کردم...بی دلیل؟...هر چیزی که باشه قطعا بی دلیل نیست...شاید تمام حس ها و خاطرات منفی من و لیا ترکیب شده...و نتیجش شده گریه ی من...تهیونگ هیچی نمیگفت...فقط با لبخند قشنگش و با اون دستای بلندش داشت سرمو نوازش میکرد...داستان منو تهیونگ مثل داستانایی که میخوندم نیست...تهیونگ به مافیای سرد و خشن نیست حداقل برای من...باهام مهربونه...درکم میکنه...منو تاحالا نزده...اگرم زده باشه من یادم نمیاد...تهیونگ یه شیطانه ولی برای من یه فرشتس...توی داستان هایی که از طریق گوگل میخوندم...تقریبا همه ی پسرای عاشق مافیای سرد و خشن بودن...همیشه کسی که عاشقش بودنو میزدن...ولی تهیونگ...اینطور نیست...شاید برای من اینطور نیست...اشکامو پاک کردم و به چهره ی تهیونگ نگاه کردم...تهیونگ لبخندی زد که از زندگیم قشنگ تر بود...
_خوب شدی؟
+آره...ممنونم که درکم میکنی
_(لبخند)
Part ²⁷
ویو ته
داستان منو ات عجیب بود...خیلیم عجیب بود...ات یه انسانه و من شیطان...فرق های زیادی داریم ولی همو دوست داریم..شاید داستان زندگی ما به خوبی تموم بشه...امیدوارم که حتی تموم هم نشه...
ویو ات
با دیدن لبخند تهیونگ اشک کوچیکی ریختم و وقتی اشکم به زمین خورد...سرامیک...رنگ قرمزی روی سرامیک ریخته شد...چرا؟...
_ات خوبی؟
+اوهوم...
_سرامیک...
+آره میدونم...
_چشمت درد نمیکنه؟
+نه...(لبخند)
_توکه میدونی من میتونم ذهنتو بخونم پس چرا دروغ میگی؟
+توعم که میتونی ذهنمو بخونی پس چرا میپرسی؟
_هوف....
+کم اوردی؟(لبخند از سر رضایت)
_من؟...کیم تهیونگ کم نمیاره...
+آها(پوزخند)
_واسه ی من پوزخند میزنی؟
+آره(پوزخند)
_دارم برات
ویو ات
با تمام توانم دویدم تا اینکه به یه چیزی برخوردم که با بدن تهیونگ مواجه شدم
_خودت که میدونی من با یه بشکن بهت میرسم؟(پوزخند)
+ایش....
_(خنده)(گوشیش زنگ خورد)
ویو ته
گوشیم زنگ خورد و بهم گفتن...جین و نامجون فرار کردن؟...نه نه...سریع با یه بشکن وارد اونجا شدم
_لعنتیا چرا حواستون نبود؟(داد)
...قربان...
_قربان و کوفت برید پیداشون کنیدددد
...چشم...
لایک:³⁵
کامنت:³⁰
۱۰.۶k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.