Part²⁵
Part²⁵
ویو ته
نمیتونستم قبول کنم که اون اتفاق دوباره واسم بیوفته پس اتو بیهوش کردم و ذهنشو خوندم...اون واقعا دوسم داره...باورم نمیشه...از شدت ذوقی که داشتم میخواستم خودمو بزنم به دیوار(پسرم؟)ات به هوش اومدش...
+تهیونگ...چیکار کردییی؟؟؟
_هیچی...فقط بیهوشت کردم....
+برای چییی؟؟؟
_بیا بریم بخوابیم
+هوف...
(صبح ساعت ⁶)
ویو ات
از خواب بیدار شدم...توی اتاق تهیونگ بودم...تهیونگ خواب بود...رفتم توی تگاتاقم و رفتم سره دفترم...اصلا گشنم نبود پس واسم مهم نبود که چیزی میخورم یا نه...یادمه توی ¹⁶ سالگیم افسردگی گرفتم و خواستم خودکشی کنم که یکی نجاتم داد...توی دفترم اون وصیت نامه ی ¹⁶ سالگیمه...با خوندش اشکام ریخت و در اتاقم زده شد...
_بیب بیام تو؟
+بیا...
_حالت خوبه؟
+اوهوم...
_چرا گریه میکنی؟
+هیچی مهم نیس...
_وایسا ببینم(دفترشو گرفت)این چیه؟
+مهم نیست بده
_باید برم بخونم
+تهیونگاااا بدش
_نوچ(از اتاق رفت)
ویو ته
توی اتاقم بودم...⁵ صفحه نوشته بود...باعث شد اشکم در بیاد..اون میخواست خودکشی کنه...ولی وایسا...یه پسر جذاب نجاتش داد؟
(پرش زمانی به موقعی که ات میخواست خودکشی کنه)
ویو ات
بالای پشت بوم وایساده بودم...نوشته هام توی دفترم بود...قطعا بدشانس ترین انسان دنیا منم...واسه ی هیچکس ارزشی ندارم...خودمو انداختم پایین اما حسی احساس نکردم...نمردم...چشمامو باز کردم و دیدم توی بغل یه پسرم...ماسک داشت...مدل موهاش قشنگ بودش...جذاب بود...ماسکش که پایین اومد قیافشو دیدم اما سریع فرار کرد...
(زمان حال)
باورم نمیشه...اون ات بود...
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁰
ویو ته
نمیتونستم قبول کنم که اون اتفاق دوباره واسم بیوفته پس اتو بیهوش کردم و ذهنشو خوندم...اون واقعا دوسم داره...باورم نمیشه...از شدت ذوقی که داشتم میخواستم خودمو بزنم به دیوار(پسرم؟)ات به هوش اومدش...
+تهیونگ...چیکار کردییی؟؟؟
_هیچی...فقط بیهوشت کردم....
+برای چییی؟؟؟
_بیا بریم بخوابیم
+هوف...
(صبح ساعت ⁶)
ویو ات
از خواب بیدار شدم...توی اتاق تهیونگ بودم...تهیونگ خواب بود...رفتم توی تگاتاقم و رفتم سره دفترم...اصلا گشنم نبود پس واسم مهم نبود که چیزی میخورم یا نه...یادمه توی ¹⁶ سالگیم افسردگی گرفتم و خواستم خودکشی کنم که یکی نجاتم داد...توی دفترم اون وصیت نامه ی ¹⁶ سالگیمه...با خوندش اشکام ریخت و در اتاقم زده شد...
_بیب بیام تو؟
+بیا...
_حالت خوبه؟
+اوهوم...
_چرا گریه میکنی؟
+هیچی مهم نیس...
_وایسا ببینم(دفترشو گرفت)این چیه؟
+مهم نیست بده
_باید برم بخونم
+تهیونگاااا بدش
_نوچ(از اتاق رفت)
ویو ته
توی اتاقم بودم...⁵ صفحه نوشته بود...باعث شد اشکم در بیاد..اون میخواست خودکشی کنه...ولی وایسا...یه پسر جذاب نجاتش داد؟
(پرش زمانی به موقعی که ات میخواست خودکشی کنه)
ویو ات
بالای پشت بوم وایساده بودم...نوشته هام توی دفترم بود...قطعا بدشانس ترین انسان دنیا منم...واسه ی هیچکس ارزشی ندارم...خودمو انداختم پایین اما حسی احساس نکردم...نمردم...چشمامو باز کردم و دیدم توی بغل یه پسرم...ماسک داشت...مدل موهاش قشنگ بودش...جذاب بود...ماسکش که پایین اومد قیافشو دیدم اما سریع فرار کرد...
(زمان حال)
باورم نمیشه...اون ات بود...
لایک:⁴⁰
کامنت:³⁰
۱۰.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.