(خندیدم) یااا… داری دعا میکنی ??
(خندیدم) یااا… داری دعا میکنی ??
×فقط خدایااا… هر اتفاقی میوفته به بدی اتفاقی که دیشب افتاد نباشه… لطفااا
+(خندم شدت گرفت) بیا بریم بالا دیوونه
×ا/ت حس میکنم ده سال پیر شدم
+اوووووه پیرمرد
×نوه های من کجان هااا???? اصلا بچه هام کوشنننن???
+(قهقهه میزدم )پسر اول از پس خانواده پر پیچ و خم من بربیا بچه پیش کش
×(اروم گفت) وایستا برسیم کره نگاه نمیکنم زنم شدی یا نه درجا مامانت میکنم ..این مدت همش پر از استرس بود والا دیگه توان یه هیجان و اتفاق جدیدو ندارم
+هییییسس(میخندیدم)
مامانبزرگ ا/ت:ا/ت
+مامان جونممممم
پریدم تو بغلش… نسبت به قبل پیر تر شده بود ..
مامانبزرگ ا/ت: ایشون کیه همون پسرس?
+بله ..کوک
مامانبزرگ ا/ت: خب خوش اومدی
و دست منو گرفت و برد بالا… یکم شوکه شدم خیلی سرد با کوک رفتار کرد…
اووووه کلی ادم اونجا بود
+مامانی بهتر نبود میزاشتی اول یکم استراحت کنیم بعد مهمونارو خبر میکردی
مامانبزرگ ا/ت : عرفان پسرخالت از المان برگشته… تا شنید اومد
کوک یه نگاه به جمع کرد و بقیه هم متوجه اون شدن… نمیدونستم جریان چیه همه خاله هامو دایاا و دختر خاله و پسر خاله اونجا بودن ..
محکم دست کوک رو گرفتم ..نمیخواستم دوباره اون اتفاق بیوفته…
عرفان: ا/ت
+عرفان… باورم نمیشه
عرفان : بیا اینجا ببینم ..(بغلم کرد )
اتیش از نگاهای کوک فوران میکرد
+عاام… کی برگشتی??
عرفان : دیروز صبح… تو چی ?
+ماهم دیروز صبح رسیدیم ولی احساس میکنم یه قرن گذشته
عرفان : وااا…
+بیخیال
بعد از روبوسی با دایی ها و خاله هام ..متوجه جمع شدن دستم تو دستای کوک شدم…
رفتیمو نشتیم که عرفان اومد دقیقا بغلم نشست ..من بینشون بودم
(تو ذهنم: لعنتی لااقل بزارین 24 ساعت از این اتفاقا بگزره بعد )
کوک غیرتی شده بود… اونم بدجور…
عرفان : خیلی خوشگلی… نمیتونستم نگم تو گلوم مونده بود ..
+اب میخوای (فارسی گفت )
عرفان : اووو.. پس فارسی هم بلدی
+نه با مترجم متوجه میشه یه چندتا جمله هم بلده
×ا/ت بیا بریم
+ها?
×بخدا این از بیتا هم بدتره ..لااقل اون مست کرده بود نمیفهمید اما این نخورده داره میاد تو دهنت
+مامان کاش ایکارو نمیکردی ..منو کوک دیشب حتی پلک رو هم نزاشتیم ..خیلی خوابم میاد
عرفان : بیا سرتو بزار رو شونم
با زدن حرفش سرم بین دستای کوک قرار گرقت ..منو به سینش چسبوند
×بخواب
+کوک
×چیه ..شونه های اونو به مال من ترجیه میدی ?
+عووووووووف
عرفان : خب فکر کنم بهتر باشه ما بریم تا ا/ت استراحت کنه
دایی ا/ت: اما ما که اصلا نتونستیم با شوهرش اشنا شیم
#loveme°•
×فقط خدایااا… هر اتفاقی میوفته به بدی اتفاقی که دیشب افتاد نباشه… لطفااا
+(خندم شدت گرفت) بیا بریم بالا دیوونه
×ا/ت حس میکنم ده سال پیر شدم
+اوووووه پیرمرد
×نوه های من کجان هااا???? اصلا بچه هام کوشنننن???
+(قهقهه میزدم )پسر اول از پس خانواده پر پیچ و خم من بربیا بچه پیش کش
×(اروم گفت) وایستا برسیم کره نگاه نمیکنم زنم شدی یا نه درجا مامانت میکنم ..این مدت همش پر از استرس بود والا دیگه توان یه هیجان و اتفاق جدیدو ندارم
+هییییسس(میخندیدم)
مامانبزرگ ا/ت:ا/ت
+مامان جونممممم
پریدم تو بغلش… نسبت به قبل پیر تر شده بود ..
مامانبزرگ ا/ت: ایشون کیه همون پسرس?
+بله ..کوک
مامانبزرگ ا/ت: خب خوش اومدی
و دست منو گرفت و برد بالا… یکم شوکه شدم خیلی سرد با کوک رفتار کرد…
اووووه کلی ادم اونجا بود
+مامانی بهتر نبود میزاشتی اول یکم استراحت کنیم بعد مهمونارو خبر میکردی
مامانبزرگ ا/ت : عرفان پسرخالت از المان برگشته… تا شنید اومد
کوک یه نگاه به جمع کرد و بقیه هم متوجه اون شدن… نمیدونستم جریان چیه همه خاله هامو دایاا و دختر خاله و پسر خاله اونجا بودن ..
محکم دست کوک رو گرفتم ..نمیخواستم دوباره اون اتفاق بیوفته…
عرفان: ا/ت
+عرفان… باورم نمیشه
عرفان : بیا اینجا ببینم ..(بغلم کرد )
اتیش از نگاهای کوک فوران میکرد
+عاام… کی برگشتی??
عرفان : دیروز صبح… تو چی ?
+ماهم دیروز صبح رسیدیم ولی احساس میکنم یه قرن گذشته
عرفان : وااا…
+بیخیال
بعد از روبوسی با دایی ها و خاله هام ..متوجه جمع شدن دستم تو دستای کوک شدم…
رفتیمو نشتیم که عرفان اومد دقیقا بغلم نشست ..من بینشون بودم
(تو ذهنم: لعنتی لااقل بزارین 24 ساعت از این اتفاقا بگزره بعد )
کوک غیرتی شده بود… اونم بدجور…
عرفان : خیلی خوشگلی… نمیتونستم نگم تو گلوم مونده بود ..
+اب میخوای (فارسی گفت )
عرفان : اووو.. پس فارسی هم بلدی
+نه با مترجم متوجه میشه یه چندتا جمله هم بلده
×ا/ت بیا بریم
+ها?
×بخدا این از بیتا هم بدتره ..لااقل اون مست کرده بود نمیفهمید اما این نخورده داره میاد تو دهنت
+مامان کاش ایکارو نمیکردی ..منو کوک دیشب حتی پلک رو هم نزاشتیم ..خیلی خوابم میاد
عرفان : بیا سرتو بزار رو شونم
با زدن حرفش سرم بین دستای کوک قرار گرقت ..منو به سینش چسبوند
×بخواب
+کوک
×چیه ..شونه های اونو به مال من ترجیه میدی ?
+عووووووووف
عرفان : خب فکر کنم بهتر باشه ما بریم تا ا/ت استراحت کنه
دایی ا/ت: اما ما که اصلا نتونستیم با شوهرش اشنا شیم
#loveme°•
۸.۱k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.