پارت اول
پارت اول
+اونی خواهش میکنم یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنی!
-ولم کن جنی...بذار تو حال خودم باشم
+ولی اونی..
-برو بیرون!
جنی با جیغ خواهر بزرگترش ترسید و از اتاق بیرون رفت
ا.ت زانوهاشو به بغل گرفت و گریه کرد
وضعیت هر روزش همین کار بود
نشستن گوشه ی اتاق و گریه کردنای بی دلیل....
.....
سوک وو قرص رو طرف دختر گرفت
+یچیزی بخور...حداقل به فکر من نیستی به فکر خواهرت باش اون خیلی نگرانته!
-نمی خوام چیزی بخورم....
+بخور دیگه عزیزم...مگه تو خواهرتو دوست نداری؟ پس این قرصو بخور تا خوشحالش کنی
ا.ت به ناچار حرف سوک وو رو قبول کرد و قرص رو خورد
بعد از اون جرعه ای آب خورد
سوک وو لبخندی زد و سعی کرد به ا.ت غذا بده
....
چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود
اون یکی از عزیز ترین آدمای زندگیش بود و حالا چهار هفته میشد که اون فوت کرده و ا.ت تو افسردگی به سر میبرد!
ا.ت خودشو به سمت پنجره کشید
به آسمون پر ستاره نگاه کرد
الان پدر و مادرش پیش هم خوشحال بودن؟
نگاهش رو به نیمکت کنار آپارتمان دو طبقه داد
نیمکت فلزی و مشکی رنگ
مردی با موهای فرفری و لباس های ساده و لش رو نیمکت نشسته بود و توت فرنگی میخورد
ا.ت با دقت بیشتر به مرد نگاه کرد
مرد حواسش به توت فرنگی هایی که می خورد داد
اما تو یه لحظه سرشو آورد بالا و به پنجره ای که ا.ت اونجا وایساده بود نگاه کرد!
ا.ت انقدر ترسیده بود که از تخت افتاد پائین!
چند دقیقه وایساد و بعد دوباره سمت پنجره اومد اما اون مرد دیگه رفته بود...
فیک جدید از تهیونگ🌝
شرط:۹۰ تا لایک ۶۰ تا کامنت
+اونی خواهش میکنم یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنی!
-ولم کن جنی...بذار تو حال خودم باشم
+ولی اونی..
-برو بیرون!
جنی با جیغ خواهر بزرگترش ترسید و از اتاق بیرون رفت
ا.ت زانوهاشو به بغل گرفت و گریه کرد
وضعیت هر روزش همین کار بود
نشستن گوشه ی اتاق و گریه کردنای بی دلیل....
.....
سوک وو قرص رو طرف دختر گرفت
+یچیزی بخور...حداقل به فکر من نیستی به فکر خواهرت باش اون خیلی نگرانته!
-نمی خوام چیزی بخورم....
+بخور دیگه عزیزم...مگه تو خواهرتو دوست نداری؟ پس این قرصو بخور تا خوشحالش کنی
ا.ت به ناچار حرف سوک وو رو قبول کرد و قرص رو خورد
بعد از اون جرعه ای آب خورد
سوک وو لبخندی زد و سعی کرد به ا.ت غذا بده
....
چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود
اون یکی از عزیز ترین آدمای زندگیش بود و حالا چهار هفته میشد که اون فوت کرده و ا.ت تو افسردگی به سر میبرد!
ا.ت خودشو به سمت پنجره کشید
به آسمون پر ستاره نگاه کرد
الان پدر و مادرش پیش هم خوشحال بودن؟
نگاهش رو به نیمکت کنار آپارتمان دو طبقه داد
نیمکت فلزی و مشکی رنگ
مردی با موهای فرفری و لباس های ساده و لش رو نیمکت نشسته بود و توت فرنگی میخورد
ا.ت با دقت بیشتر به مرد نگاه کرد
مرد حواسش به توت فرنگی هایی که می خورد داد
اما تو یه لحظه سرشو آورد بالا و به پنجره ای که ا.ت اونجا وایساده بود نگاه کرد!
ا.ت انقدر ترسیده بود که از تخت افتاد پائین!
چند دقیقه وایساد و بعد دوباره سمت پنجره اومد اما اون مرد دیگه رفته بود...
فیک جدید از تهیونگ🌝
شرط:۹۰ تا لایک ۶۰ تا کامنت
۱۰۳.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.