عشق
دو سال و هفت ماه، ديوانهوار، يک نفر را دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرأت نميکردم بگويم.
آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزي، از آن بعدازظهرهاي جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلي مِنومِن کردن گفت: «فلاني نامزد کرد!»
کمي خيره ماندم و چيزي نگفتم.
انگار اين خفه ماندن بخشي از تقديرم بود.
شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزي منطقي برخورد ميکردم. خب اگر من را ميخواست حتماً ميماند و دلش براي ديگري نميرفت!
خلاصه، منطقي برخورد کردم و تنها تعدادي تارِ موي سفيد در اين چند ساعت برايم باقي ماند!
غروب بود که قلياني چاق کردم و به همراه آهنگي از فريدون فروغي کنار حوض نشستم.
اهالي خانه فهميده بودند چه بلايي سرم آمده! امّا، هيچکدام به رويم نميآوردند!
تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم ميکرد اما اين بار لحنش ميلرزيد!
چشم دوخت به زغال قليان و بيمقدمه گفت:
«سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصي ميدادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختي واسه ديدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتي حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصي داد!
خلاصه با کلي خوشحالي اومديم سر جاده و سوار مينيبوس شديم.
دو تا صندلي جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشماي سياه و کشيدهاش، قلبم رو چلوند.
نگاهم که ميکرد وا ميرفتم
نامرد انگار آرامش رو به چهرهش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادي که ميوزيد و شالش تکون ميخورد دست و تن و دلم ميلرزيد
اصلاً يه حالي بودم.
يک ساعتي از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتي رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه ميکشيدم که چي بگم و چه کنم، که مينيبوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت.
همهچيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نميدونستم بايد چه غلطي بکنم، تا از شوک در بيام کلي دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم
اما چه اومدني؟ کل حسم توي مينيبوس جا مونده بود!
مثلاً دو هفته مرخصي بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توي نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.»
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُرديِ مادر بزرگ، نام کُرديِ عمه و هزار رد پاي ديگر برايم روشن شده بود.
پدر بزرگ گفت و رفت!
و من تا صبح،
به نامت،
به رنگ شال گردَنت،
به لباسهايي که ميپوشيدي فکر ميکردم!
که قرار است يک عمر، برايم باقي بماند!
#على_سلطانى
📗چيزهايى هست كه نميدانى
#کرد#دختر_کرد
آنقدر دوست داشتم که جرأت نميکردم بگويم.
آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزي، از آن بعدازظهرهاي جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلي مِنومِن کردن گفت: «فلاني نامزد کرد!»
کمي خيره ماندم و چيزي نگفتم.
انگار اين خفه ماندن بخشي از تقديرم بود.
شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزي منطقي برخورد ميکردم. خب اگر من را ميخواست حتماً ميماند و دلش براي ديگري نميرفت!
خلاصه، منطقي برخورد کردم و تنها تعدادي تارِ موي سفيد در اين چند ساعت برايم باقي ماند!
غروب بود که قلياني چاق کردم و به همراه آهنگي از فريدون فروغي کنار حوض نشستم.
اهالي خانه فهميده بودند چه بلايي سرم آمده! امّا، هيچکدام به رويم نميآوردند!
تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم ميکرد اما اين بار لحنش ميلرزيد!
چشم دوخت به زغال قليان و بيمقدمه گفت:
«سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصي ميدادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختي واسه ديدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتي حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصي داد!
خلاصه با کلي خوشحالي اومديم سر جاده و سوار مينيبوس شديم.
دو تا صندلي جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشماي سياه و کشيدهاش، قلبم رو چلوند.
نگاهم که ميکرد وا ميرفتم
نامرد انگار آرامش رو به چهرهش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادي که ميوزيد و شالش تکون ميخورد دست و تن و دلم ميلرزيد
اصلاً يه حالي بودم.
يک ساعتي از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتي رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه ميکشيدم که چي بگم و چه کنم، که مينيبوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت.
همهچيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نميدونستم بايد چه غلطي بکنم، تا از شوک در بيام کلي دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم
اما چه اومدني؟ کل حسم توي مينيبوس جا مونده بود!
مثلاً دو هفته مرخصي بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توي نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.»
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُرديِ مادر بزرگ، نام کُرديِ عمه و هزار رد پاي ديگر برايم روشن شده بود.
پدر بزرگ گفت و رفت!
و من تا صبح،
به نامت،
به رنگ شال گردَنت،
به لباسهايي که ميپوشيدي فکر ميکردم!
که قرار است يک عمر، برايم باقي بماند!
#على_سلطانى
📗چيزهايى هست كه نميدانى
#کرد#دختر_کرد
۷.۹k
۰۸ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.