روزگار غیر باور. پارت 77
روزگار غیر باور
پارت 77
#همتا
که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از کیفم درآوردم، با دیدن اسمش روی گوشیم اشک تو چشمام جمع شد، با زور جلوی اشکام رو گرفتم، [این چند مدت اختیارشون از دستم در رفته بود] جواب دادم:
ه: سلام
هیو: سلام، خوبی؟
ه: بله.... خوبم[خوب نبودم... ] تو هم خوبی؟
هیو:اره، میشه بیای خونم؟ ، باید ببینمت
ه: باشه، شب میام
هیو: همین الان بیا...... لطفا
ه: باشه، فعلا خدافظ
هیو: منتظرم خدافظ
دلم برای دیدنش لک زده بود. سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونش، وقتی رسیدم، بعد یکم مکث آیفن رو زدم و در باز شد، وارد حیاط شدم. رفتم سمت خونه و میخواستم در و باز کنم که در باز شد و هیونجون جلوم ظاهر شد. بعد یک دقیقه که توی چشم های همدیگه نگاه میکردیم. هیونجون کنار رفت و گفت: بیا تو
وارد خونه شدم و روی مبل نشستم. هیونجون هم اومد روی مبل رو به روم نشست و گفت: دکتر ها گفتن باید حداقل دو روز بستری باشی، چرا نموندی؟ الان حالت خوبه؟ دارو هاتو به موقع میخوری؟
از بغض چونم لرزید، اگه چیزی میگفتم اشکام میریخت.
بلند شدم و سر به زیر گفتم: من برم دست و صورتم رو بشورم.
میخواستم برم سمت دستشویی که هیونجون بلند شد و از پشت بغلم کرد و کنار و گفت: اون چیزی که تو اینترنت نوشته، فقط حرف مفته و حقیقت نداره. کمپانی برای لاپوشونی گند های خودش ما رو سپر بلاش کرده.
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
رو کردم سمتش و گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ میدونی این چند روز چقد برام سخت گذشت؟ میدونی چقدر منتظر بودم زنگ بزنی؟؟؟
با دستاش صورتم و گرفت و با شصتش اشکامو پاک کرد و گفت: گوشیمو ازم گرفته بودن؟ اونشب هم با زور تونستم بیام خونت.
ه: درسته که به دو روز هم نرسیده.. ولی برای من هر ساعتش اندازه یه روز طول میکشید.
یه لبخند زد و گفت: ببخشید.
ه: تو چرا؟ تقصیر کمپانی بود.
تو چشماش نگاه کردم، [این چشم ها دنیای من بودن.] چشماش از چشمام تا لبام در نوسان بود که فاصلشو باهام کم کرد و لباش رو رو لبام گذاشت. آروم لبام رو میبوسید. منم همراهیش کردم. دستشو از روی صورتم برداشت و دور کمرم حلقه کرد، منم دستامو دور گردنش حلقه کردم... وقتی نفس کم آوردیم، از همدیگه جدا شدیم، هر دوتامون نفس نفس میزدیم و توی چشم های همدیگه نگاه میکردیم... دوباره کم کم فاصلمون رو کم کردیم که یهو....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 77
#همتا
که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از کیفم درآوردم، با دیدن اسمش روی گوشیم اشک تو چشمام جمع شد، با زور جلوی اشکام رو گرفتم، [این چند مدت اختیارشون از دستم در رفته بود] جواب دادم:
ه: سلام
هیو: سلام، خوبی؟
ه: بله.... خوبم[خوب نبودم... ] تو هم خوبی؟
هیو:اره، میشه بیای خونم؟ ، باید ببینمت
ه: باشه، شب میام
هیو: همین الان بیا...... لطفا
ه: باشه، فعلا خدافظ
هیو: منتظرم خدافظ
دلم برای دیدنش لک زده بود. سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونش، وقتی رسیدم، بعد یکم مکث آیفن رو زدم و در باز شد، وارد حیاط شدم. رفتم سمت خونه و میخواستم در و باز کنم که در باز شد و هیونجون جلوم ظاهر شد. بعد یک دقیقه که توی چشم های همدیگه نگاه میکردیم. هیونجون کنار رفت و گفت: بیا تو
وارد خونه شدم و روی مبل نشستم. هیونجون هم اومد روی مبل رو به روم نشست و گفت: دکتر ها گفتن باید حداقل دو روز بستری باشی، چرا نموندی؟ الان حالت خوبه؟ دارو هاتو به موقع میخوری؟
از بغض چونم لرزید، اگه چیزی میگفتم اشکام میریخت.
بلند شدم و سر به زیر گفتم: من برم دست و صورتم رو بشورم.
میخواستم برم سمت دستشویی که هیونجون بلند شد و از پشت بغلم کرد و کنار و گفت: اون چیزی که تو اینترنت نوشته، فقط حرف مفته و حقیقت نداره. کمپانی برای لاپوشونی گند های خودش ما رو سپر بلاش کرده.
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
رو کردم سمتش و گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ میدونی این چند روز چقد برام سخت گذشت؟ میدونی چقدر منتظر بودم زنگ بزنی؟؟؟
با دستاش صورتم و گرفت و با شصتش اشکامو پاک کرد و گفت: گوشیمو ازم گرفته بودن؟ اونشب هم با زور تونستم بیام خونت.
ه: درسته که به دو روز هم نرسیده.. ولی برای من هر ساعتش اندازه یه روز طول میکشید.
یه لبخند زد و گفت: ببخشید.
ه: تو چرا؟ تقصیر کمپانی بود.
تو چشماش نگاه کردم، [این چشم ها دنیای من بودن.] چشماش از چشمام تا لبام در نوسان بود که فاصلشو باهام کم کرد و لباش رو رو لبام گذاشت. آروم لبام رو میبوسید. منم همراهیش کردم. دستشو از روی صورتم برداشت و دور کمرم حلقه کرد، منم دستامو دور گردنش حلقه کردم... وقتی نفس کم آوردیم، از همدیگه جدا شدیم، هر دوتامون نفس نفس میزدیم و توی چشم های همدیگه نگاه میکردیم... دوباره کم کم فاصلمون رو کم کردیم که یهو....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۱۰.۶k
۲۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.