روزگار غیر باور. پارت 78
روزگار غیر باور
پارت 78
#هیونجون
صدای زنگ گوشی اومد. از هم جدا شدیم که دیدم همتا سمت گوشیش دوید و گفت: مامانمه!!!
#همتا
سریع رفتم دستشویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون اما تماس قطع شده بود، گوشیم رو برداشتم و میخواستم بهش زنگ بزنم که هیونجون گفت: هنوز راجب من بهشون چیزی نگفتی نه؟
روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم پس همونطور که مثلا به گوشیم نگاه میکردم گفتم: وقتی فرصتش پیش بیاد میگم...
[راستش میترسیدم بهشون بگم ولی از هیونجون جدا بشم، چون داخل خیلی از سایت ها و... نوشته بود که قرار گذاشتن با آیدل ها تهش جداییه حتی اگه همدیگه رو دوست داشته باشن.
میترسیدم از جدا شدن ازش ]
به مامانم زنگ زدم و مشغول صحبت کردن باهاش شدم....
....
ه: ستاره ها چه قشنگن
هیو: اره، مثل تو
ه: ممنون ولی ستاره ها خیلی خوشگلن حتی بیشتر از من
هیو: برای من هیچ چیز زیباتر از تو توی این دنیا نیست.
ه: تو هم همینطور.
....
ه: نمیتونی منو بگیری
هیو: زود قضاوت نکن،... دیدی گرفتمت.
هر دومون افتادیم روی زمین.
ه: خودم خواستم منو بگیری.
زد روی نوک بینیم و گفت: اونوقت چرا؟
[من روی زمین خوابیده بودم و هیونجون هم همینطور اما با کمک دستش، صورتش رو به روی صورتم بود]
بدون اینکه جواب بدم تو چشماش نگاه کردم که کم کم فاصلمون کم شد و...
....
ه: ننهههه، دیگه نباید نمک توش کنی.
هیو: چرا؟
ه: چون فشار خونت میره بالا.
هیو: من ورزشکار ببین[بازوشو نشونم داد]
ه: حق نداری دیگه نشون کسی بدی ها...
هیو: ت...
ه: سسسوووخخخختتتت!!!
....
ه: 1، 2، 3 [و دوربین رو روشن کردم]
سلام، من همتا هستم، این کسی هم که میبینین کنار من وایساده...
هیو: دنیاشه
ه: بله و من هم دنیای ایشونم، درسته؟
[خندم گرفت، هیونجون هم همینطور] هر دومون میخندیدم.
هیو: بله، و... برای چی داریم این ویدئو رو میگیریم؟
ه: خاطره... کجا بودیم، آهان، من خیلی....
که صدای ترکیدن چیزی اومد، و هیونجونو دیدم که داخل دستش یه کیک بود
هیو: تولدت مبارک... تولدت مبارک
ه: مممنونن.اصلا یادم نبود.
هیو: بهتر، قبل از اینکه شمع رو فوت کنی، آرزو کن.
تو دلم آرزو کردم و بعد شمع رو فوت کردم
...
ه: خیلی قشنگه، ممنون
[یه ست کیف و کفش مشکی برام خریده بود]
هیو: خواهش میکنم ولی در عوض یه چیزی میخوام.
ه: چه چیزی؟
به گونش اشاره کرد و گفت: زود
بجای اینکه گونش و ببوسم، لبشو بوسیدم.
هنگ کرد اما بعد چند ثانیه سریع روم خم شد...
....
هیو: واو، چه میز صبحانه ای!!
ه: ما اینیم دیگه، امروز باید بری کمپانی نه؟؟
هیو: اره اما ساعت 12....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه دوستان♥️
پارت 78
#هیونجون
صدای زنگ گوشی اومد. از هم جدا شدیم که دیدم همتا سمت گوشیش دوید و گفت: مامانمه!!!
#همتا
سریع رفتم دستشویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون اما تماس قطع شده بود، گوشیم رو برداشتم و میخواستم بهش زنگ بزنم که هیونجون گفت: هنوز راجب من بهشون چیزی نگفتی نه؟
روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم پس همونطور که مثلا به گوشیم نگاه میکردم گفتم: وقتی فرصتش پیش بیاد میگم...
[راستش میترسیدم بهشون بگم ولی از هیونجون جدا بشم، چون داخل خیلی از سایت ها و... نوشته بود که قرار گذاشتن با آیدل ها تهش جداییه حتی اگه همدیگه رو دوست داشته باشن.
میترسیدم از جدا شدن ازش ]
به مامانم زنگ زدم و مشغول صحبت کردن باهاش شدم....
....
ه: ستاره ها چه قشنگن
هیو: اره، مثل تو
ه: ممنون ولی ستاره ها خیلی خوشگلن حتی بیشتر از من
هیو: برای من هیچ چیز زیباتر از تو توی این دنیا نیست.
ه: تو هم همینطور.
....
ه: نمیتونی منو بگیری
هیو: زود قضاوت نکن،... دیدی گرفتمت.
هر دومون افتادیم روی زمین.
ه: خودم خواستم منو بگیری.
زد روی نوک بینیم و گفت: اونوقت چرا؟
[من روی زمین خوابیده بودم و هیونجون هم همینطور اما با کمک دستش، صورتش رو به روی صورتم بود]
بدون اینکه جواب بدم تو چشماش نگاه کردم که کم کم فاصلمون کم شد و...
....
ه: ننهههه، دیگه نباید نمک توش کنی.
هیو: چرا؟
ه: چون فشار خونت میره بالا.
هیو: من ورزشکار ببین[بازوشو نشونم داد]
ه: حق نداری دیگه نشون کسی بدی ها...
هیو: ت...
ه: سسسوووخخخختتتت!!!
....
ه: 1، 2، 3 [و دوربین رو روشن کردم]
سلام، من همتا هستم، این کسی هم که میبینین کنار من وایساده...
هیو: دنیاشه
ه: بله و من هم دنیای ایشونم، درسته؟
[خندم گرفت، هیونجون هم همینطور] هر دومون میخندیدم.
هیو: بله، و... برای چی داریم این ویدئو رو میگیریم؟
ه: خاطره... کجا بودیم، آهان، من خیلی....
که صدای ترکیدن چیزی اومد، و هیونجونو دیدم که داخل دستش یه کیک بود
هیو: تولدت مبارک... تولدت مبارک
ه: مممنونن.اصلا یادم نبود.
هیو: بهتر، قبل از اینکه شمع رو فوت کنی، آرزو کن.
تو دلم آرزو کردم و بعد شمع رو فوت کردم
...
ه: خیلی قشنگه، ممنون
[یه ست کیف و کفش مشکی برام خریده بود]
هیو: خواهش میکنم ولی در عوض یه چیزی میخوام.
ه: چه چیزی؟
به گونش اشاره کرد و گفت: زود
بجای اینکه گونش و ببوسم، لبشو بوسیدم.
هنگ کرد اما بعد چند ثانیه سریع روم خم شد...
....
هیو: واو، چه میز صبحانه ای!!
ه: ما اینیم دیگه، امروز باید بری کمپانی نه؟؟
هیو: اره اما ساعت 12....
لطفا و خواهشا کامنت فراموش نشه دوستان♥️
۱۷.۰k
۲۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.