رمان همسر اجباری پارت چهل و ششم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_چهل و ششم
واقعا که آریا چقدر از من بدش میومداما من چطوری دوسش داشتم چقدر باهاش مهربون بودم بخاطر دینی که باید
ادا میکردم چقدر باید زجر میکشیدم دوست داشتنم حدی داره من غلط بکنم عاشق این لجباز شم.
-ها چرا خشکت زده از آب میترسی؟
-شاید اما حتما به تو ثابت میکنم که دلم به دنیا خوش نیس . دوییدم که بپرم تو استخر دیگه هیچی واسم مهم نبود.
لحظه آخر آریا دستمو گرفت.
-بعد به من میگی کله شق باشه بابا اومدم. بدو داخل .
چقد عصبی بود جلو اونا با عصبانیت هولم داد به سمت در ورودی .بغض گلومو گرفت. همه با تعجب نگامون
میکردن.منم واسه پنهون کردن اشکم خندیدم طوری که خیالشون راحت باشه. رفتیم داخل خونه آریا رفت باال تو
اتاق بیا حاال خیالت راحت شد اومدم تو؟
رفتم ازآشپزخونه یه لیوان چایی که مال بعد از نهار بود و توفالکس ریخته بودیم و واسه آریای بی احساس ریختم
رفتم باال تواتاق اول تقه ای به در زدم و گفت بفرما و رفتم تو یه دست گرمکن شلوار طوسی و آبی فیروزه ای
پوشیده بود چاییودادم دستش چایی رو خورد و نشست رو صندلی کنار پنجره بالکن یه پنجره سرتا سری از باال تا
پایین که کنارشم یه در تمام شیشه ای عین پنجره بود و کل حیاط معلوم بود از اونجا.
آریا کال حرف نمیزد تا من حرف نمیزدم.موهاش هنوز خیس بود از کنار تخت حوله رو برداشتم و شروع کردم به
خشک کردن موهای آریا. این کارم باعث شد که چایی دستشو بزاره رو میزو تکیه بده ب پشتی صندلی.
موهاشو کامال خشک کردم.
گفت: ممنون و چاییشم برداشت که بخوره واسه اطمینان از خشک شدن موهاش سشوارو از میز توالت بیرون اوردم
و زدم رو دور آهسته .
آریا-امان از دست توئه دیوونه.
خندیدم و گفتم دیووانه چو دیووانه ببیند خوشش آید.
من رفتم پایین پیش بقیه آرمان و بابا کیان داشتن قدم میزدن باهم خانما هم کنار هم نشسته بودن منم ب
جمعشون پیوستم آریا موند باال گفت سرش درد میکنه هه از زیبا جونش خبری نیس.
-جانممانیا
Comments please ^_^
واقعا که آریا چقدر از من بدش میومداما من چطوری دوسش داشتم چقدر باهاش مهربون بودم بخاطر دینی که باید
ادا میکردم چقدر باید زجر میکشیدم دوست داشتنم حدی داره من غلط بکنم عاشق این لجباز شم.
-ها چرا خشکت زده از آب میترسی؟
-شاید اما حتما به تو ثابت میکنم که دلم به دنیا خوش نیس . دوییدم که بپرم تو استخر دیگه هیچی واسم مهم نبود.
لحظه آخر آریا دستمو گرفت.
-بعد به من میگی کله شق باشه بابا اومدم. بدو داخل .
چقد عصبی بود جلو اونا با عصبانیت هولم داد به سمت در ورودی .بغض گلومو گرفت. همه با تعجب نگامون
میکردن.منم واسه پنهون کردن اشکم خندیدم طوری که خیالشون راحت باشه. رفتیم داخل خونه آریا رفت باال تو
اتاق بیا حاال خیالت راحت شد اومدم تو؟
رفتم ازآشپزخونه یه لیوان چایی که مال بعد از نهار بود و توفالکس ریخته بودیم و واسه آریای بی احساس ریختم
رفتم باال تواتاق اول تقه ای به در زدم و گفت بفرما و رفتم تو یه دست گرمکن شلوار طوسی و آبی فیروزه ای
پوشیده بود چاییودادم دستش چایی رو خورد و نشست رو صندلی کنار پنجره بالکن یه پنجره سرتا سری از باال تا
پایین که کنارشم یه در تمام شیشه ای عین پنجره بود و کل حیاط معلوم بود از اونجا.
آریا کال حرف نمیزد تا من حرف نمیزدم.موهاش هنوز خیس بود از کنار تخت حوله رو برداشتم و شروع کردم به
خشک کردن موهای آریا. این کارم باعث شد که چایی دستشو بزاره رو میزو تکیه بده ب پشتی صندلی.
موهاشو کامال خشک کردم.
گفت: ممنون و چاییشم برداشت که بخوره واسه اطمینان از خشک شدن موهاش سشوارو از میز توالت بیرون اوردم
و زدم رو دور آهسته .
آریا-امان از دست توئه دیوونه.
خندیدم و گفتم دیووانه چو دیووانه ببیند خوشش آید.
من رفتم پایین پیش بقیه آرمان و بابا کیان داشتن قدم میزدن باهم خانما هم کنار هم نشسته بودن منم ب
جمعشون پیوستم آریا موند باال گفت سرش درد میکنه هه از زیبا جونش خبری نیس.
-جانممانیا
Comments please ^_^
۳.۵k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.