رمان همسر اجباری پارت چهل و هفتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_چهل و هفتم
-موفق باشیداونم قلبه اما آرمان فوق تخصصآرمان چطورمن تخصصم قلبتو تخصصت چیه؟
-ممنون
ما حرف میزدیم که صدای در حیاط اومد.آرمان رفت سمت در حیاط و بازش کرد یه پسره بود که یه کارت داد دست
آرمان
آرمان اومده بودتو درو بست و رنگش عین گچ به سفیدی میزد. و آروم راه میرفت.ما که ترسیده بودیم از اینکه
آرمان این عکس العمالرو نشون داد به سمتش رفتیم منو مانیا با هم بابا کیان از سمت باغچه و آذینم که یه گوشه
داشت درس میخوند اومد سمت آرمان
مانیا رفت کنارشو کارتو ازش گرفت مانیا عین مسخ شده ها گفت:مراسم عقد....زیباست
من-بده ببینم مگه میشه زیبا نامزد آریاست.
بابا کیان فقط نگاه میکرد
آذرجون -خدایا پسرمو سپردم دست خودت.
آرمان:وای مامان کی جرات کنه اینو به آریا بگه آریا دیوونه میشه.
صدای آریا از پشت سر اومد اونجا چه خبره ما همه ساکت بودیم که آریا به ما نزدیک شد.
باشمام ها بابااینجا چه خبره پاکت و کارتو که دست من بوددید اومد سمتمو ازدستم قاپید.بازش کردو با ناباوری
نگاش کرد.و هیچی نگفت دویید سمت ماشین ما اول از این حرکتش شوکه شدیم تا درو کامل باز میکرد طول
میکشید آرمان قبل از همه به خودش اومد و خودشو انداخت جلو ماشین
آرمان - تو رو خدا کار احمقانه ای نکن آریا بخدا ارزش نداره.
آریا- برو کنار حالم خوب نیس آرمان هرچی بشه خونت پای خودت .
نشست تو ماشین زانتیاش و گازو تا آخرین درجه گرفت آرمان هنوز جلوماشین بود.فرمونو کج کرد یه طرفو آرمان
که دید آریا دیوونه شده خودشوپرت کرد سمت باغچه و آریا رفت...
ماهمه رفتیم سمت آرمان که رو زمین نشسته بودو سعی در مخفی کردن ناراحتیش داشت
آرمان؛پسره نفهمه کله شق داشت جدی جدی مارو به کشتن میداد.
مامان آریا به گریه افتاده بود.
من:خاله توروخدا ناراحت نباش آریا بر میگرده
مانیا:آرمان عزیزم پاشو
آذین دست آرمانو کشید گفت بلند شو داداشی .به آریا هم حق بدین واقعا دیوونه شه.با این خبر همه به سمت در
ورودیه خونه رفتیم
بابا کیان ساکت بود خیلی نمیدونم چرا انگار از قبل میدونست
ساعت یک شب بود خبری از آریا نشد و برای بار هزارم من شماره آریا رو گرفتم جواب نداد که نداد.تشنه ام بود
رفتم پایین که کمی آب بخورم که بابا کیان و دیدم نشسته بود تو تاریکی رفتم نزدیک
سالم بابایی چرا هنوز بیداری.
دخترم بخاطر همون دلیلی که تو بیداری ،آریا خیلی نگرانم کرده و غرورش پیش همه شکست با این کار زیبا اونم
آریایی که خیلی غرور داره آنا جان من نگران اینم بالیی سر خودش بیاره آریاعشقش به اون دختر خیلی زیاد
Comments please ^_^
-موفق باشیداونم قلبه اما آرمان فوق تخصصآرمان چطورمن تخصصم قلبتو تخصصت چیه؟
-ممنون
ما حرف میزدیم که صدای در حیاط اومد.آرمان رفت سمت در حیاط و بازش کرد یه پسره بود که یه کارت داد دست
آرمان
آرمان اومده بودتو درو بست و رنگش عین گچ به سفیدی میزد. و آروم راه میرفت.ما که ترسیده بودیم از اینکه
آرمان این عکس العمالرو نشون داد به سمتش رفتیم منو مانیا با هم بابا کیان از سمت باغچه و آذینم که یه گوشه
داشت درس میخوند اومد سمت آرمان
مانیا رفت کنارشو کارتو ازش گرفت مانیا عین مسخ شده ها گفت:مراسم عقد....زیباست
من-بده ببینم مگه میشه زیبا نامزد آریاست.
بابا کیان فقط نگاه میکرد
آذرجون -خدایا پسرمو سپردم دست خودت.
آرمان:وای مامان کی جرات کنه اینو به آریا بگه آریا دیوونه میشه.
صدای آریا از پشت سر اومد اونجا چه خبره ما همه ساکت بودیم که آریا به ما نزدیک شد.
باشمام ها بابااینجا چه خبره پاکت و کارتو که دست من بوددید اومد سمتمو ازدستم قاپید.بازش کردو با ناباوری
نگاش کرد.و هیچی نگفت دویید سمت ماشین ما اول از این حرکتش شوکه شدیم تا درو کامل باز میکرد طول
میکشید آرمان قبل از همه به خودش اومد و خودشو انداخت جلو ماشین
آرمان - تو رو خدا کار احمقانه ای نکن آریا بخدا ارزش نداره.
آریا- برو کنار حالم خوب نیس آرمان هرچی بشه خونت پای خودت .
نشست تو ماشین زانتیاش و گازو تا آخرین درجه گرفت آرمان هنوز جلوماشین بود.فرمونو کج کرد یه طرفو آرمان
که دید آریا دیوونه شده خودشوپرت کرد سمت باغچه و آریا رفت...
ماهمه رفتیم سمت آرمان که رو زمین نشسته بودو سعی در مخفی کردن ناراحتیش داشت
آرمان؛پسره نفهمه کله شق داشت جدی جدی مارو به کشتن میداد.
مامان آریا به گریه افتاده بود.
من:خاله توروخدا ناراحت نباش آریا بر میگرده
مانیا:آرمان عزیزم پاشو
آذین دست آرمانو کشید گفت بلند شو داداشی .به آریا هم حق بدین واقعا دیوونه شه.با این خبر همه به سمت در
ورودیه خونه رفتیم
بابا کیان ساکت بود خیلی نمیدونم چرا انگار از قبل میدونست
ساعت یک شب بود خبری از آریا نشد و برای بار هزارم من شماره آریا رو گرفتم جواب نداد که نداد.تشنه ام بود
رفتم پایین که کمی آب بخورم که بابا کیان و دیدم نشسته بود تو تاریکی رفتم نزدیک
سالم بابایی چرا هنوز بیداری.
دخترم بخاطر همون دلیلی که تو بیداری ،آریا خیلی نگرانم کرده و غرورش پیش همه شکست با این کار زیبا اونم
آریایی که خیلی غرور داره آنا جان من نگران اینم بالیی سر خودش بیاره آریاعشقش به اون دختر خیلی زیاد
Comments please ^_^
۵.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.